Chapter 12

287 43 130
                                    

آخرین چیزی که یادمه این که رو یه تخت کنار هری بودم و فرنک داشت بهمون سرم رو تزریق میکرد،قبل از اینکه هری بخواد انگشت کوچیکشو با مال من قفل کنه دوتا پد گرد روی جای سوزن هایی که تو بدنمون فرو کرده بودن گذاشتن،قبل از اینکه همه چیز سیاه شه.

اون خیلی متفاوت از اولین چیزی بود که وقتی بیدار شدم شنیدم.

"ددی شیطانی رسما برگشته."
همونطور که داشتم ناله میکردم یه صدای آشنا و عمیق و شنیدم که داشت با خوشحالی حضور خودشو اعلام میکرد،با حالت اذیت شدن خودمو توی جام جمع کردم و صورتمو تو هم کشیدم‌،نمیخواستم بیدار شم.

"من بودم یکم صدامو پایین میاوردم رئیس،شما تازه بیدار شدین و لیزا الان تو حالت ضعیفشه."
من یه صدای دیگه از پشت هری شنیدم که ساکتش کرد.

"اوه...که اینطور"
این تنها جوابی بود که هری بهش داد قبل ازینکه بعد از چند لحظه حس کنم یه بالش تو صورتم بخوره.

"هی لیزا...بیدار شو."
اون اصرار کرد و با انگشتش به کمرم میزد همونطور که من سرمو تو بالشی که سمتم پرت میکرد فشار میدادم.

"فقط پنج دقیقه دیگه."
من سریع توی بالش گفتم قبل از اینکه اون بخواد چنگش بزنه و از دستم بگیرتش.

"ما یه هفته ست که بیهوش بودیم عزیزم،فکر کنم دیگه بدون اون 'پنج دقیقه دیگه ها'ت زندگی کنی."
هری با حالت متعجب گفت و باعث شد من سریع چشمامو باز کنم و با یه نگاه احمقانه سر جام بشنیم و بهش خیره بشم.

"امسال عجب سالیه..."
من با گیجی پلک زدم و دستامو از هم باز کردم و به خودم کش دادم و فرنک با نا امیدی صورتشو بین دستاش گرفت.

"اول از همه اون گفت یه هفته،نه چند ماه،دوم اینکه سرم قرار بود شما دوتارو فقط برای چند روز بیهوش کنه،پروسه یکم بیشتر از اون چیزی که ما برنامه ریزی کرده بودیم طول کشید ولی من مطمئنم که کار میکنه،فقط محض رضای خدا تا ۲۴ ساعت هم دیگرو لمس نکنین و بذارین سرم کارشو تا اخر به درستی انجام بده."
فرنک بهمون اطلاع داد همونطور که من و هری سیم هایی که به دستمون وصل بود و باز میکردم.

"اوه آره،چون یه هفته به اندازه کافی طولانی نبود که بخواد کارشو درست انجام بده."
هری شیطانی با یه لبخند مصنوعی به فرنک گفت و من با گیجی ابروهام رو تو هم کشیدم.

"صبر کن،بقیه چی؟حالشون خوبه؟"
من گفتم و به بقیه هری ها اشاره کردم همونطور که فرنک به کلیک بوردش نگاه میکرد.

"آره خوبن،اونا هر روز بهتون سر میزدن و من بهشون گفتم شما دوتا خوب میشین."
فرنک گفت و از بالای کاغذی که تو دستش بود بهم نگاه کرد همونطور که من به پرنس شیطانی خیره شده بودم.

"چرا اونطوری بهم زل زدی؟"
هری گفت و همونطور که خودشو بالا میکشید تا به تختش تکیه بده ابروهاشو بالا داد،من لب پایینمو تو کشیدم و نگاهمو به سمت دیگه گرفتم.

Her Effect | CompleteWhere stories live. Discover now