Chapter 3

1.2K 174 123
                                    

"اینم لازمت میشه." هری گفت و کیسه ی پوشک و غذای بچه رو که تازه خریده بود، جلوم گرفت. از دستش گرفتمش و بازش کردم و توش رو نگاه کردم تا مطمئن شم همه چیز توشه. لب هام رو به هم فشار دادن و برای تایید سرم رو تکون دادن.

"بفرمائید خانم." گفتم و کیسه ی خرید رو به خانم حامله ای که جلومون  بود و برای خرید بعضی لوازم لازم برای بچه هاش پول کم داشت دادم. به من و هری لبخند زد.

"نمی تونم ازتون به اندازه ی کافی تشکر کنم. واقعا. خیلی سخته بخوام برای بچه ی دیگرم برم خرید وقتی شیش ماهه حامله ام. چه برسه به الان که دیر وقته و شوهرم هم نیست و پول کافی برای خرید ندارم. " توضیح داد و یه خنده ی عصبی کرد. به بچش که توی کالسکه بود اشاره کرد و کیسه رو به سینش نزدیک تر کرد.

"اره خب می دونی ما همیشه اینجاییم توی سیف وی و دنبال خانم های حامله ای می گردیم که نصفه شب پول کم دارن ، تا کمک شون کنیم." هری جواب داد و لبخند زد.

دست هاش مودبانه  پشت سرش قرار گرفته بودن و صدای شیرینش اخر جمله به یه غرش تلخ تبدیل شد. با ارنج زدم توی پهلوش. چشم های تیره اش رو باریک کرد و بهم نگاه کرد.

"شما دوتا فرشته های واقعی هستین." لبخند زد و بهمون نگاه کرد. بدن هامون به خاطر حرفی که زد سفت شده بود. بعد از چند ثانیه بهم نگاه کردیم .

بعد دوتامون شروع کردیم به خندیدن که ناشی از احساسات زیاد بود. هری دست هاش رو بهم زد و بهش اشاره کرد. من سرم رو انداختم عقب و خندیدم. صدای خنده های بلندمون توی فروشگاه تقریبا خالی می پیچید. زنه روی پاهاش جا به جا شد و سعی کرد به ما بپیونده و لبخند معذبی زد.

"تو هم مثل ما می خندیدی اگه می دونستی چیزی که گفتی چقدر کنایه دار بود." هری گفت.

یه لبخند شاد مثل مال من روی صورت بی عیب و نقصش بود. زنه سعی کرد یه خنده ی آرام بکنه ولی خیلی عصبی شده بود .

"ولی نمی دونی." هری با چهره ی جدی گفت و باعث شد خنده های دختره سریع قطع بشه. با چشم های گرد و ترسیده به هری که یکهو جدی شده بود نگاه کرد.

اون دوتا برای چند لحظه در سکوت کامل بهم خیره شدن و من خیلی با صبر و حوصله رو پاشنه های پام عقب و جلو می رفتم.

" خیلی خب روز خوبی داشته باشییییی......" هری گفت و وقتی داشت کلمه ی اخر رو ادا می کرد سرش رو انداخت عقب. روی پاشنه هاش چرخید و از هردومون دور شد و صداش کم کم ناپدید شد.

به خانم یه لبخند ضایع زدم و دنبال هری رفتم. داشت هرمی که از غذاهای کنسرو شده تشکیل شده بود رو نگاه می کرد.

"بهت افتخار می کنم." وقتی بهش نزدیک شدم، گفتم. هیچ کدوممون به هم نگاه نمی کردیم و به قوطی های کنسرو شده خیره شده بودیم.

Her Effect | CompleteWhere stories live. Discover now