Chapter 15

101 26 15
                                    

وارد دفتر شدم ولی دیدم که، برعکس بیشتر موقع هایی که من در حالی که داشتم دور و ور راهرو های متروک و کم نور رو نگاه میکردم و اینجا داشت با کارمند های شیطانی که تو اتاقک هاشون تایپ میکردن و با هم دیگه حرف میزدن منفجر میشد ،خالیه.

"هری! ای مرتیکه ی اشغال!" هول کردم، احساساتم هی از عصبانیت به ترس تغییر پیدا میکردن و نفسم بند اومده بود، اطرافو دیوانه وار نگاه کردم و رفتم سمت دفتر اصلیش، ولی اونجا هم مثل بقیه ساختمون خالی بود، به جز یه لامپی که روی میز تیره ی چوبیش بود و داشت روی یه نقطه ای از میز که روش یه سی دی با نام "لیدی لایزا" که درست کنار یه ریموت کنترل بود میتابید.

"توروخدا یه ریمیکس اهنگ مزخرف باشه، توروخدا بذار توش یه ریمیکس اهنگ باشه که واسم درسته کرده و خواسته ایسگام کنه." با خودم با اضطراب زمزمه کردم، از روی میز ورش داشتم و به صفحه تلویزیون بزرگی که به دیوار پشت میز اویزون بود نگاه کردم.

درحالی که دستام میلرزید وارد بغل تلویزیون کردمش و اروم رفتم عقب، و وقتی کنترلو تو دستم بالا اوردم پام تقریبا به قالیچه گیر کرد. وقتی روشنش کردم یه سری نویز برفکی با صفحه ی سفید پخش شد تا اینکه قطع شد و تبدیل شد به یه ویدیو از هری، هری ای که انگار داشت با زاویه ی دوربین ور میرفت.

"یعنی خدا بگم چیکارت کنم من همیشه ازین دوربینای مزخرف بدم میومد." با خودش غر غر کرد، صفحه فقط داشت سینشو که داشت با دوربین ور میرفت رو نشون میداد، وقتی عقب کشید صورت زیبا و پر از تمرکزش که لبشو گاز گرفته بود و اخم کرده بود نمایان شد.

"خیله خب دیگه فک کنم درستش کردم." با نفس نفس گفت، دستاشو با احتیاط اورد عقب و اروم اروم از دوربین فاصله گرفت که فقط باعث شد صفحه کج بشه و بیفته زمین، هری با عصبانیت دستاشو کشید لای موهاشو با اعصاب خوردی گفت "یعنی تف تو این زندگی، مارتی بیا این یارو رو درست کن ببینم." و دوباره صفحه ی برفکی سفید برگشت.

"سلام بانوی من." هری با یه صدای خش دار و دوست داشتنی گفت، درحالی که یه لبخند چال نما روی صورتش بود دستشو اورد بالا و با دوربین بای بای کرد و بعد کشیدش لای موهای موج دار و قهوه ایش.

"فک کنم دیگه تا الان فهمیده باشی که اون یارو ادم کشه فقط یه تله بوده و تا الان، از اونجایی که تورو میشناسم، احتمالا موفق شدی که اطلاعاتی که لازم داشتیو از زیر زبون اون سه تای دیگه هم بکشی بیرون." هری خندید و من اخم کردم، به تلویزیون چشم غره رفتم و استرس بهم غلبه کرد.

"انقدر نخند مرتیکه ی چلغوز! بهم بگو قضیه چیه یا به خدا قسم که هری- "

"احتمالا الان داری سر صفحه ی تلویزیون داد میزنی و بهم میگی که زودتر برم سر اصل مطلب." هری بعدش خندید و باعث شد که فوش دادنمو تموم کنم و با تعجب به تلویزیون پلک بزنم.

Her Effect | CompleteWhere stories live. Discover now