مقدمه

476 77 54
                                    

______

درد...تا به حال شده دردو با نقطه نقطه ی وجودتون حس کنید؟
تمام اون لحظات مثل یه فیلم جنایی بود
دردی که به نقطه نقطه ی بدنش با بی رحمی تمام بخشیده میشد....
این به همون اندازه ای درد داشت که اون به پسر چشم ابی میداد؟
کجای نقطه ی زندگی ایستاده بود؟
انتهاش؟ وسطش؟ شایدم شروعش؟ نه این شروعش نبود....نه برای ادمی مثل اون

صدایی که از وسط سالن شنیده شد باعث گریش شد
صدایی که روزها ازارش داد ولی اون...
اون حتی یه کلمه ام به بقیه چیزی نگفت

+هری....
لویی بی رمق قدمی به جلو برداشت، حواسش بود داره کجا میره؟
جایی که هری با یه چاقو توی دستش، کابوس هر شب و روزشو، سایه ی ترسناکِ هر ثانیه ی زندگیشو، داشت میکشت؟

هری با وحشت و ترس سرشو کمی به سمت لویی کج کرد و با صدایی که از شدت لرزش در نمیومد زمزمه کرد

-لو...لویی....

و تنها چیزی که بعد از تمام اون سکوت وحشتناک شنیده شد، فقط چهار کلمه بود

کِلِن: ممنون بابتِ مرگِ گناهکار.....

____________________________
Taboo=منع شده

خب خب، سلام، رومینآ هستم، و این ففو به تازگی دارم پابلیش میکنم
نمیگم هیچ جا مثل این فف نیست، چون من تمام ففای جهانو نخوندم.
ولی خب چیزی که این ففو خاص میکنه علاقه ایه که بهش دارم.
به نظرم ایدش جالبه
و یه تذکر: این فف پلیسی، جنایی، یا همچین چیزی نیست
شاید یه جاهاییش یخورده جنایی بشه، ولی خب خیلی زیاد نیست، چون خیلی به موضوع نمیخوره.

زیاد حرف زدم، دوستون دارم، امیدوارم حمایتم کنید💜

Taboo|منع شده [L.S]Where stories live. Discover now