12.

3.5K 602 76
                                    

"هیونگ....دیگه نمیتونمممم..."

با ضربه ای که توی سرش خورد ساکت شد

-"بعد از این همه تمرین کردن باهاش باید تا الان عادت کرده باشی!"

تنه ی سنگین درختو روی زمین انداخت

-"قبلا اول صبح باهاش تمرین میکردم نه این که بعد از کلی شنا رفتن بندازیش به جونم"

نفسشو فوت کرد و وارد چادر شد...جیمین پشت سرش رفت و کنارش نشست

-"تهیونگا..چی شده؟"

تهیونگ بی توجه بهش بچه خرگوشی که پیدا کرده بودو تو بغلش گرفت و برگ کاهو جلوش نگه داشت تا بخوره

-"تهیونگ؟من..کاری کردم ناراحت بشی؟"

-"فقط حوصله ندارم جیمین.."

-"ببخشید..میخوای دوباره باچوب ها تمرین کنم؟...یا ته نگاهم کن!"

سری برای مخالفت تکون داد...بچه خرگوشو بیشتر به خودش فشرد

-"بهم یه قولی بده جیمین.."

گیج پلک زد

-"چه قولی؟"

-"عاشقش نشو...هیچوقت!"

-"عاشق کی؟چرا این هارو میگی؟"

به خودش اشاره کرد

-"من قوی نیستم...نتونستم قدرتی که یونگی قولشو بهم دادو داشته باشم..چون عاشقش شدم...چون عاشقم شد...ولی تو اشتباه منو نکن...عاشق هیچکدومشون نشو جیمین!"

-"نمیفهمم منظورت چیه هیونگ..."

تهیونگ لبخندی زد و سرشو تکون داد

-"وقتش که برسه میفهمی...بیا فقط حرف بزنیم.."

ذوق زده پلک زد

-"بقیشو برام تعریف میکنی؟"

-"اههه..تا کجاشو بهت گفتم؟"

دراز کشید و سرشو روی رون تهیونگ گذاشت

-"تا اونجا که گفتی میمونی.."

سری تکون داد


*9سال قبل*

با اب سردی که روی بدنش ریخته شد ناله ی بلندی کرد و بیشتر تو خودش جمع شد

-"س...ر...ده.."

-"عالیجناب...پادشاه..وارد میشوند"

همه تعظیم کردن و مردی که لباس قرمز رنگی به تن داشت وارد شد و روی تخت روی سکو نشست

کمی بعد مردی که میدونست اسمش یونگیه با دوتا از سرباز ها که همراهیش میکردن وارد شد و با فاصله از بدن مچاله شده ی تهیونگ نشست

-"شاهزاده یونگی...ایا به این که وزیر خارجه ...کیم سونگهیول...را کشتید اعتراف میکنید؟"

𝐺𝑒𝑖𝑠𝒉𝑎 |✨| 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏 *Where stories live. Discover now