part3:My Painkiller

Start from the beginning
                                    

با شنیدن صدای خنده های ذوق زده ی جونگ کوک چشم هاش رو درشت کرد و به لب های خندونش خیره شد.

اون بچه طوری بنظر میرسید که انگار دو دقیقه در حال قلقلک دادنش بوده ...با تقلای جونگ کوک به خودش نزدیکترش کرد و اون هم دست های کوچیکش رو دور گردنش حلقه کرد و اصوات نامفهوم در آورد.

لبخندی زد و پوست گرم گردنش رو بوسید.
کنار تنه ی درختی نشست و بچه رو بین سبزه ها گذاشت..به تازگی یاد گرفته بود چطور چهار دست و پا راه بره و تهیونگ هم از دیدن همین کار ساده اش لذت میبرد.

به جونگ کوکی که با کنجکاوی چهار دست و پا دنبال یه پروانه میرفت خیره شد....الان اون یه پدر محسوب میشد؟

با حس بو ی آشنایی به سمت راست برگشت و با چهره ی متعجب یونگی مواجه شد!

خب...همینو کم داشت فقط...
یونگی با تعجب به بچه اشاره کرد و گفت:"یه انسان؟؟"

تهیونگ شقیقه اش رو ماساژ داد و گفت:"داستانش کمی طولانیه یونگ"

یونگی صداش رو بالا برد و گفت:"تهیونگ داری چه غلطی میکنی؟؟؟هیچ میفهمی؟؟میخوای باهاش چیکار کنی؟"

تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت:"چیکار قراره بکنم؟بزرگش میکنم!"

یونگی تک خنده ای کرد و گفت:"تو؟؟یه بچه ی ادم رو؟؟مگه همچین چیزی امکان داره؟تو نیازی به غذا نداری ولی اون چی؟؟؟اگه یه روز از شدت عطش خونشو بخوری و بکشیش چی؟؟"

تهیونگ با فریادی حرفش رو قطع کرد و گفت:"دهنتو ببند یونگی!!خودم به اندازه ی کافی درباره ی این چیز ها فکر کردم!لوازم مورد نیازش رو چند وقت یکبار از شهر یا دهکده تهیه میکنم...درباره ی مورد دوم هم هنوز انقدر وحشی و غیر قابل کنترل نشدم که بتونم همچین کاری کنم!"

یونگی اخمی کرد و گفت:"هنوزم فکر میکنم دیوونگیه!"

با شنیدن صدای گریه ی جونگ کوک به سمت صورت ترسیده اش برگشت و بعد از چشم غره ای که به یونگی رفت بچه ی لوسش رو بلند کرد و سرش رو بین گردن خودش فرو برد.

پشتش رو با ملایمت نوازش کرد و گفت:"گریه نکن بچه...چیزی نیس"

در کمال ناباوریِ یونگی بچه به سرعت اروم شد و صورتش رو به گردن تهیونگ مالید.

یونگی به چشم های سبز تهیونگ که دیگه بیروح و خالی نبود خیره شد و نفس عمیقی کشید.
دستی به موهاش کشید و گفت:"سوکجین دهنتو سرویس میکنه!"

تهیونگ چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:" لطفا طوری رفتار نکنید که حس کنم ده سالمه و به اجازه ی شماها نیاز دارم!هرکس بخواد این بچه رو ازم بگیره جلویش وایمیستم یونگی!"

یونگی  پوفی کشید و گفت:"چرا به یه خانواده ی انسان نمیدیش تا ازش مراقبت کنن؟"

نامحسوس فشار بیشتری به بچه ی داخل بغلش آورد و گفت:"وقتی پیداش کردم که خانواده اش رو از دست داده بود...بالاخره بعد چند هفته دیگه بهانه گیری نمیکنه و بهم عادت کرده...همچین کاری باهاش نمیکنم!"

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now