part3:My Painkiller

En başından başla
                                    

دستش رو روی پیشونی بچه ای که صادقانه از شدت گریه ها و هق هق های بی امانش بشدن نگران بود گذاشت و سعی کرد باهاش ارتباط برقرار کنه!
عجیب بود!...تمام وقت هایی که ذهن یه انسان رو خونده بود خودش رو توی اتاق سیاهی حس میکرد  و صدای افکار ذهنشون رو میشنید

اما این چیزی که الان پشت پلک چشم های بسته اش حس میکرد یه صفحه ی سفید و روشن بود..هیچ صدایی نبود...دوباره سعی کرد و بالاخره یه کلمه توی ذهنش پر رنگ شد!

"درد"

سرش رو از بچه فاصله داد و چشم هاش رو درشت کرد!

به چهره ی سرخش نگاهی انداخت و گفت:"تو درد داری بچه؟"

لب پایینیش رو از شدت ناراحتی گزید...حتما توی این ساعاتی که اون مثل احمقا دور خودش میچرخیده این بچه کلی درد داشته!

حتی نمیدونست حدس بزنه کجاش درد میکنه اما مصمم بود که هر طوری که شده آرومش کنه!
چشم هاش رو بست و انرژی سبز رنگی که بین تمام جریان خونش حس میکرد رو به حرکت در اورد و به انگشت هاش رسوند

دستش رو روی بدن بچه گذاشت و سعی کرد قدرت شفا بخشیش رو به تمام بدنش انتقال بده
با قطع شدن صدای بچه و نفس نفس زدنش چشم هاش رو باز کرد و به لبخند بیحال بچه خیره شد
جسم کوچیکش رو از تخت بلند کرد و بعد از دراز کشیدن خودش اون رو روی قفسه سینه ی خودش که احساس سنگینی خاصی داشت گذاشت
قلب بی تپشش برای مظلومیت بچه به درد اومده بود!

سر سیاه و پر مو شده اش رو نوازش کرد و گفت:"قول میدم از امروز به بعد ددی خوبی برات باشم بچه...متاسفم"

دست سفید و تپلی بچه رو با انگشت هاش لمس کرد و اونقدر نوازشش کرد تا بالاخره چشم های سرخ و پف کرده اش بسته شدن.

***

باد بین موهاشون میرقصید و شاخه های درختان اطرافشون رو به حرکت در می اورد.لباس قرمزی که از تیکه پاره کردن لباس خودش برای بچه درست کرده بود قیافه اش رو شیطون تر نشون میدادن.
با کوبیده شدن دست های تپل جونگ کوک به گونه های خودش به حالت سیلی وار، اخم ریزی کرد و گفت:"نکن بچه...میخوای بندازمت تو رودخونه؟"

جونگ کوک خنده ای کرد که لثه های بامزه اش بیرون افتادن و دوباره مشغول کوبیدن به صورت تهیونگ شد

تهیونگ بچه رو جلوی صورت خودش گرفت و گفت:"چطور جرات میکنی به حرفم گوش ندی؟؟؟"

با دیدن خنده ی بچه نیشخندی زد و با سرعتی که مختص خون آشام ها بود بین جنگل به حرکت در اومد تا یجوری اون رو بترسونه.

بعد از ایستادن به جونگ کوکی که صورتش سرخ شده بود و موهای کوتاهش کمی سیخ شده بودن نگاه کرد و گفت:"آره عزیزم از این به بعد اگه شلوغ کنی اینکارو میک..."

My Immortal Daddy [Taekook]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin