part 2

9.1K 1.2K 466
                                    

زمان:20 سال قبل

سرش رو با آرامشی که ده دقیقه ای میشد به‌دست آورده بود به صندلی‌ش تکیه داد و مشتی به سر خودش کوبید:" عجب غلطی کردم.مگه من بچه بزرگ کردن بلدم؟فکرش رو هم نمیکردم انقدر سخت باشه"
خون آشام مجبور شده بود به کلی ظاهر خودش رو تغییر بده و برای خرید به دهکده و شهر های اطراف بره.از اونجایی که خودش به ندرت غذای انسانی میخورد هیچ شیر و طبیعتا شیشه شیری توی خونه اش موجود نبود.
اما برای راحت تر شدن کارش از یکی از زن هایی که بچگه ای در اغوش داشت پرسیده بود که یه بچه رو چطور بزرگ میکنن و اوه...دقیقا یک ساعت بود که داشت به حرف های بی پایان اون زن گوش میداد و تهیونگ فقط قسمت چطور شیر اماده کردن و پوشک عوض کردن رو متوجه شده بود.
شاید باید به کمک یونگی هیونگش یه خدمتکار زن به قلعه اش می آورد...وگرنه احتمالا یا خودش رو خفه می‌کرد یا اون بچه رو.
با شنیدن صدای نق نق های دوباره ی اون بچه چرخی به چشم هاش داد و با سرعت خون آشامیش وارد اتاق‌ش شد.
بچه با دیدنش لب و لوچه ی لرزونش رو جمع کرد و لبخندی زد که لثه هاش بیرون افتاد.تهیونگ بی اختیار لبخندی زد و گونه ی پسربچه رو با انگشت‌ش نوازش کرد.
با بوی بدی که به مشامش رسید بینیش رو با چندش جمع کرد :"این دیگه چیه؟"
با دیدن خیسی ملافه ای که دور بچه پیچیده شده بود با چشم های گشاد شده اش بهش نگاه کرد:" لعنتــــــی !یادم رفت یچیزی دور اون باسن بی درو پیکرت ببندم...آه واقعا داره بویایی ام از کار میفته."
بچه خنده اش رو عمیق تر کرد و با چشم های هلالی شده اش به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ تک خنده ی آرومی کرد:"چون گند زدی داری خودتو برام لوس میکنی؟شیطانِ کوچولو...آخرش از دستت خل میشم."
ملافه ای که دور بچه بود رو باز کرد و در حالی که فقط بالاتنه اش رو نگه داشته و مراقب بود بدنش بهش برخورد نکنه، اون رو به سمت حمام اتاقش برد.درحالی‌که که به چشم هاش زل زده بود غرغر کرد:"بچه همش یک هفته است نگه‌ات میدارم ولی اندازه ی یک سال پیرم کردی.درسته من پیر نمیشم ولی از نظر ذهنی و روانی منظورم بود.شاید باید بدم گرگ های جنگل بخورنت هوم؟؟"
با حس خیسی قفسه سینه اش چشم هاش رو پایین برد و متوجه آبشاری که از عضو بچه خارج و روی بدنش میریخت شد.
با چشم های گشاد شده به اون صحنه نگاه کرد و تا تموم شدنش، مثل ادمی قفل کرده نتونست هیچ حرکت دیگه ای به بدنش بده.
بعد از چند لحظه اخمی کرد و فریادش توی فضای خالی حمام پیچید:"میــــکشمت بچه!"
با دیدن لب و لوچه ی جمع شده ی پسر کوچولو و آبشاری که این دفعه از چشم هاش به راه افتاد در حالی که دستو پاش رو گم کرده بود بدنش رو به خودش چسبوند و با دست پاچگی صورتش رو بوسید:"غلط کردم عزیزم. ببخشید...گریه نکن لطفا!"
بعد از چندین بار بوسیدنش بالاخره اون لوس شیطان صفت آروم گرفت و لبخند حرص درارش رو زد.
تهیونگ با حرص نگاهی بهش انداخت:"فکرش رو هم نمیکردم یه روز کسی روم بشاشه و من بوسش کنم.اما به لطف تو این مورد هم ممکن شد...بچه!هیچ میدونی من کیم؟؟من یکی از وارث های خاندان کیم، کیم تهیونگ بزرگ..."
با شنیدن صدای بادی که بچه از خودش خارج کرد صورت تهیونگ بی حالت شد و حرف خودش رو قطع کرد.
قیافه ی زاری به خودش گرفت و چشم هاش رو به صورت بامزه ی مقابلش دوخت:"تو برای خدشه دار کردن غرور و از بین بردن ابهتم فرستاده شدی...مطمئنم بچه!"
آهی کشید و بعد از کمی تمیز کردن باسن سفید و کیوت اون بچه، بدنش رو داخل وان خالی گذاشت و بعد از در اوردن لباس های کثیف شده ی خودش، وارد وان شد و به اون پسرک رو مخ و بامزه ملحق شد.

My Immortal Daddy [Taekook]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang