When he was 17

411 79 1
                                    

_نزززززززنننننن!
جز فریاد زدن کاری ازم بر نمییاد !
قدم های سستمو روی کاشی های سردو خالی به سمتشون میکشم ،
دستهام میلرزن و همه ی وجودم یخ زده!
با بلند شدن‌صدای فریادِ از دردش،با صدایی که از ته چاه بیرون میاد مینالم،
_نزن..نامرد!
قهرمان زندگی من مدتییه که دیگه‌ شبیه قبلش نیست!
مدتییه که برای قهرمان زندگیم آرزوی مرگ میکنم،
هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسه جز مردنش!
به خودم که مییام گرمایی زیر پاهای سردم حس میکنم،
با نگاهی که به پاهام‌میدم چیزی جز کاشی های نقاشی شده با خون نمیبینم!
_مامان!
میگم و به جسم غرق در سکوتش که زیر مشت و لگدای بابا جون میده نگاه میکنم!
چشمام رو میبندم و به سرعت دوباره باز میکنم،
نمیخوام باور کنم ،صحنه ای که جلوی چشمامه حقیقت داره،
چشمهایی که از تاریکی پشت پلکهام آزاد میشن دوباره محکوم میشن به دیدن وحشتناک ترین اتفاق زندگیم،
مجنونی که شیشه ی شکسته ی آبجورو از بدن خونین معشوقش جدا و دوباره به جایی نزدیک زخم روی تنش فرو میکنه،
چشمهای مامان بی هیچ حرکتی به یک نقطه خیرس،
به قاب عکس روی میز تلوزیون،قاب عکس  عروسیشون،
همیشه از علاقه ی زیادش به قاتلش میگفت،
یادمه شبها قصه هایی از قهرمانی های پدرم میگفت و قبل از خواب بوسه بارونم میکرد،
اون بوسه ها منبع آرامش بودند،
ولی.....
همه ی وجودم گر میگیره وقتی میفهمم که منبع همه ی احساسات خوبم الآن جلوی چشمهام ذره ذره آب شده،
کی یا چطوری اتفاق افتادنش رو نمیدونم ولی وقتی به خودم مییام ،متوجه میشم که مجنون قصه ی عاشقانه ی مادرمو کشتم،من پدرم رو کشتم!

سلام همگی!
خیلی ممنون که بلاد پینترو میخونینش،
این مدت به خاطر امتحانا نتونستم بنویسمش ولی سعی میکنم از این به بعد زود زود آپ کنم!
مطمئنم با خودتون ميگين يه هو وسط عاشقانه ي ويمين اين چي بود يا اصن پارتاي قبلي يه هو از كجا امدن!
حق دارين چون مثلا خواستم خلاقيت به خرج بدم،
توي اين فيك ممكنه يه پارت براي آينده باشه،يه پارت براي حال حاضر،يه پارت براي گذشته و يه پارت براي خيلي گذشته كه آخر سر همشون يه جا بهم ميرسن و معماهاي ذهنمون حل ميشه،
و اين كه خوب اكشنه😀بكش بكش!
پس اگه با روحيتون سازگار نيست نخونين!
بازم مرسی،بوس بوس!💕

Blood painterWhere stories live. Discover now