Two

261 41 16
                                    

_٤٥وون
دست از جا كردن بسته ي بزرگ پاستيلي كه يكهو هوس كرده بود توي كيف پارچه ايش كشيد و بي حواس كارت پولي رو از كيف سياه چرمش به دست مرد آبي پوش داد،
_رمز؟
درحالي كه فاكتور خريدِ روي ميز رو چك ميكرد جواب داد،
_٩٥٩٥....اوه نه متاسفم،كارت اشتباهي بهتون دادم
فاكتور رو روي ميز گذاشت تا به دنبال كارت بانكيِ يونگي كه چند دقيقه پيش بهش داده بود توي كيفش بگرده.
_ولي پرداخت شد،ميخوايد دوبا..
نگاهشو از كيف پول به مرد پشت كانتر داد...
_پرداخت شد...؟يعني اون كارت كار ميكنه؟
_بله ميخواين وجه رو انتقال بديم ...
با تعجب كارت بانكي سبز رنگي كه روش اسم تهيونگ هك شده بود رو پس گرفت و سري تكون داد،
_نه خيلي ممنون!
كيف به دست با قدم هايي آروم و فكري مشغول به سمت ماشيني كه طرف ديگه ي خيابون پارك شده بود حركت كرد،
_اتفاقي افتاد؟
يونگي وقتي حال عجيب جيمين رو ديد پرسيد و كيف پارچه اي خريد رو روي صندلي عقب ماشين جا داد!
_ها..؟نه ...چه اتفاقي؟
به سمت صندلي جيمين خم و كمربندشو بست،
_از وقتي از فروشگاه امدي بيرون تو فكري!
_آ..آره شا..شامپو بدن،يه برند جديد خريدم داشتم فكر ميكردم كاش همون مدل قبلييرو ميخريدم...!
لبخند مصنوعيي روي لبهاش نشوند و منتظر به يونگي نگاه كرد.
چند دقيقه اي از استارت خوردن دوباره ي ماشين گذشته بود،
صداي موسيقي آرومي از راديو، توي فضا ي اتاقك خودروپخش ميشد و نگاه هر دو سوارش به شمارنده ي قرمزرنگ روبه روشون بود!
_گفتي تهيونگو ديگه نميشه پيدا كرد؟
صداي جيمين سكوت بينشون رو شكست و نگاه يونگي رو به سمتش كشيد!
_چرا ميپرسي؟بهت كه گفتم به نظر ميياد از كره رفته باشه.
آرنجش رو به كنار پنجره تكيه داد و با انگشتهاش لبهاشو به بازي گرفت...
_پس چرا هيچي رو با خودش نبرده...؟
صداي آرومش با صداي بوق خودروي پشت سرشون در هم آميخت...
_چي؟
يونگي بي حواس پرسيد و ماشين رو به حركت درآورد.
_هيچي فقط يه لحظه يه چيزي از ذهنم گذشت!
و دوباره لبخند بي روحش رو به نگاه يونگي داد .

شامپو بدن رو توي قفسه ي سفيد رنگ توي حموم جا ميداد كه دستي به دور كمرش حلقه شد.
_چقدر حس داشتنت قشنگه!
گرماي نفس هاي يونگي رو پشت گوشش احساس و توي حلقه ي دستاش به سمتش برگشت!
_ممنون كه نذاشتي تنهايي رو بيشتر حس كنم!
لبخندي به نگاه غمگين ولي زيباش داد و نگاه خودش رو به سمت لبهاي بوسيدنيش كشوند،
داشتنش قشنگ بود،لمس گرماي وجودش لذت بخش بود،
لبهاش دنيارو براش متوقف ميكرد.
والآن دنيا ايستاده بود براي قلب پرتپش پسري كه خيلي وقت بود حسرت اين لبهارو كشيده بود و چه خوب كه تهيونگ رفته بود تا خيلي راحت مالک‌ آرزوهاش بشه،
جیمین براش خیلی خواستنی بود!
لبهاش رو عمیق تر روی لبهای نرم و حجیمش کشید،
هفت روز برای بیشتر خواستنش کم بود؟
ولی این كه یه حسرت هفت روزه نبود!
نفس عميقشو از بيني بيرون داد وبرعکس ملایمت های چند روزش زبونش رو هم‌ به بازی گرفت و جیمین رو با قدم هایی آروم به پشت هدایت کرد!
برخورد کمرش به‌دیوار با بالا رفتن پیرهنش و حس لمس دستهایی سرد روی شکمش همزمان شد،
و این چیزی نبود که جیمین میخواست،
جیمین هنوز محتاج دستهای گرمی بود که صاحبش همه ی وجودش رو شکسته بود.
دستهاش رو روی سینه ی یونگی گذاشت تا از خودش جداش کنه،
تکون های ریزش فایده ای نداشت وقتی یونگی تو دنیای دیگه ای سیر میکرد.
اين وضعيت چيزي نبود كه دلش بخواد،دلش حتي براي اين شخص لرز كوچكي هم نكرده بود،آخه زمان زيادي هم نگذشته بود كه اتفاقات رو تو خودش حل كنه،همه ي اين ها براي فرار از تنهايي بود و اميدي واهي براي فراموش كردن مردي كه عاشقش بود!
يونگي رو محكم هل داد و فورا دستش رو روي لبهاش كشيد تا خيسيشونو پاك كنه!
_متاسفم...خودتم ميدوني كه...زوده!
بدون نگاه كردن به چشمهاي متعجب مردي كه روبه روش نفس هاي بريده اي ميكشيد با صداي لرزوني گفت و به سرعت از فضاي سرد حمام خارج شد. از در نيمه باز به قدم هاي سست جيمين نگاه نااميدي كرد و حرص وجودش روي درِحمام ،كه با صداي بلندي بسته شد خالي شد.
با صداي محكم در از جا پريد و همزمان با شنيدن صداي آب ،گرماي قطره اشكي رو روي گونش حس كرد.
_منِ احمق حتي بيشتر از قبل بهش نياز دارم!

شرمنده كه بعد پابليش اينقدر اديتش ميكنم🤦🏻‍♀️
خوب يه نكته ي محيط زيستي رو ميخواستم ياد آوري كنم،
همونطور كه خونديد جيمين خريداشو ريخت تو كيف پارچه اي
و نه نايلون فروشگاه،بيياين مثل جيمين باشيم و زمينمونو يكم بيشتر دوست داشته باشيم!
نه به پلاستيك😁
انتظار كامنت ندارم چون اتفاق خاصي نيافتاد اين پارت!
منتظر تهيونگ تو پارت بعدي باشين
به نظرتون تهيونگ در چه حاله؟

Blood painterWhere stories live. Discover now