Now(2)

598 93 4
                                    

هشت ساعتي ميشه كه از خونه زده بيرون،
دستهام يخ زدن و دلم به هم ميپيچه اين چيزي نيست كه معمولا اتفاق بيافته ،
به دخترك بيخيال و از همه جا بيخبر که به ظاهر دونفره روی کاناپه به تماشاي سريال پر طرفدار اين روزا نشستيم نگاه ميكنم،
برعكس تهيونگ من نميتونم براش دل بسوزونم،
حتي وقتي نميتونه اعدادو بيش تر از بيست بشمره !
نگاهمو به عقربه ي ساعت روي ديوار ميدم و پوست كنار انگشتمو به دندون ميگيرم،
با وجود اين كه ازم قول گرفته كه به هيچ وجه باهاش تماس نگيرم مردد صفحه ي گوشي رو روشن ميكنم،
دوباره ديدن اعداد ساعت و دقيقه مصمم ميكنه كه سراغ ليست مخاطبام برم،
میخوام شمارشو لمس کنم که صدای چرخیدن کلید توی قفلو میشنوم،
بدون تلف کردن ثانیه ای خودمو به جلوی در میرسونم و صورت رنگ پریدش که با دیدنم شکه شده میبینم،
به زور لبخندی روی لبهاش جا میکنه و این یعنی دلهره هام بيهوده نبودن،
_سلام جيمين!
نگاهشو سريع ازم ميگيره و به سمت اتاقش ميره،
قدمهاي بلندمو به دنبالش برميدارم و در نهايت با دو قدم فاصله از دري كه به هم كوبيده و دوبار قفل ميشه متوقف ميشم،
دستهاي افتاده دوطرفم رو مشت ميكنم،يعني اينقدر براش غريبم كه نميذاره بفهمم الآن چه خبره؟
_تهيونگ؟
دست مشت شدمو دوبار روي در ميكوبم ،
_الآن مييام بيرون جيمين يكم صبر كن،
صبر،چيزييه كه الآن حتي يادم نيست با كدوم 'س'نوشته ميشه،
_نميخوام صبر كنم،باز كن!
جوابي نميگيرم و اين بيشتر از هرچيزي اذيتم ميكنه،
دستگيره رو محکم چند باري پايين ميدم ،
_باز كن!
ميگم و با پام ضربه اي به در اتاقش ميزنم،
_چه خبره؟
نگاه خشم آلودمو به سوفيا ميدم،
_بذار راحت باشه!
ميگه چون چيزي از ما نميدونه،نه اون كلا چيزي نميدونه
فشار اضطرابي كه رومه طاقتمو سر مياره،
ميخوام سرش فرياد بزنم و بهش بگم كه چقدر نفهمه كه در اتاق باز ميشه،
_ببخشيد جيمين رفتم حمام...
ميگه و متعجب به چهره ي گرفته از خشمم نگاه ميكنه،
_چرا رنگت پريده؟چرا نگاهتو....
در مقابل سوالايي كه با صداي محكم و بلند ميپرسم بهم نزديك و دستشو روي دهنم ميذاره،
_ما الآن مييايم،
ميگه و بعد لبخندي كه به سوفيا ميزنه و منو به اتاقش ميكشه،
_معذرت ميخوام جيمين باشه؟من دركت ميكنم و واقعا متاسفم كه نگرانت كردم،
دستامو بين دستاش ميگيره و مردمك هاي قشنگشو روم ثابت ميكنه،
لبهاش كمي خشك شدن،و من آروم تر!
_خوبي؟
ميپرسم تا خيال هاي منفي نبافم،
دوباره لبخند هميشگيرو روي لبهاش ميكاره و چشمهاشو براي تاييد ميبنده،
بازوهامو محكم دورش حلقه و ناله ی از دردشوميشنوم،
لازم نيست زياد فك كنم وقتي گرميه چيزي رو زير دستم احساس وسرخ شدن حوله ي سفيد حمامش رو ميبينم،
ازش جدا و به چهره اي كه چشمهاش رو ازم ميگيره نگاه ميكنم،
بدون حرفي حولرو باز و زخم سرخ رنگ روي بازوشو ميبينم،
_خوب؟تو به اين ميگي خوب؟من مسخرتم؟
از روي تختي كه روش نشستيم بلند و به سمت حمام ميرم ؛
_جيمين اين...
نميذارم حرف بزنه،چون نمیتونم فکر کنم چون احساس میکنم الآنه که سرم منفجر بشه،
_حرف نزن!
با جعبه ی کمک های اولییه سمتش میرم و روی تخت رو به روش میشینم،
_گلوله رو خودم در آوردم،
میگه و بعد سکوت میکنه حتی وقتی جای زخمش رو بخییه میزنم هم ریتم نفسهاش عوض نمیشه،
آروم پیرهن رو تنش میکنم و با جعبه ای که دستمه از اتاق بیرون میرم،
_از رو تختت بلند نمیشی،
میخوام برای کشیدن سیگار به ببالکن برم ولی مسیرمو به سمت اجاق توی آشپزخونه و گوشتای توی فریزر عوض میکنم،شاید الآن سوپ گاو انتخاب درست تری باشه،
هنوز هم ساکته،و فقط ازم پيروي ميكنه،قاشق آخرو هم به دهنش نزديك ميكنم واون بي هيچ اعتراضي ميخوره،
به نظرم زيادي مظلوم شده و با همه ي وجودم ميخوام به آغوش بگيرمش اما بي دليل جلوي خواسته ي دلمو ميگيرم،
ميخوام از روي تخت بلند بشم كه مچ دستمو ميگيره و به سمت خودش ميكشه،
سقوط آروم و خوشايندي رو روي تن دوست داشتنيش دارم،
_اینجوری خوب نیستم جيمين،اینجوری که نگام نمیکنی و باهام حرف نمیزنی،خوب نیستم!
بازوي سالمشو دورم حلقه ميكنه و به جسم خودش فشار ميده،
نگران فشاري كه منكنه به بازوش وارد بشه سعي ميكنم ازش جدا بشم،
_پیشم بمون،
کنار گوشم میگه و نفس عمیقی روه موهام میکشه،
_بازوت،
نگران میگم و تهیونگ به یه طرف خم میشه،
سرم روی بازوش جا میگیره و نفسهای گرمش روی صورتم میشینه،
_اینجوری چی،اینجوری بهونه ای میمونه،
نگاهمو روی لبهاش که الآن دیگه خبری از خشکیشون نیس قفل میکنم و سرمو به دو طرف تکون میدم،
_آشتی؟!
میگه و بوسه ی آرومی روی لبهام میذاره،
تا به خودم بییام چشمهاسو بسته و سرش روی بالشه،
مثل خودش به یه طرفم میخوابم وآروم دستمو روی پهلوش جا میدم!
_دوست دارم!
میگم و بوسه ای روی سینه ی پوشیده ار لباسش میکارم!

Blood painterWhere stories live. Discover now