Past (1)

1.5K 182 3
                                    

به عنوان كسي كه يه دوره ي پرستاري گذرونده و ميخواد تو شهري به بزرگي سئول زنده بمونه روي صندلي ٍميز دونفره اي منتظر مردي به اسم كيم تهيونگ نشستم تا درمورد آگهيي كه توي مجله ي اينترنتي داده بود باهاش حرف بزنم!
كافه ي خلوتيي توي بالاشهر،
سرمو به دست چپم تكيه دادم و با قاشق كوچيك توي استكان شيرقهوه ي سفارشيم رو هم ميزنم،
اصلا دلم نميخواد كسي كه قراره ازش پرستاري كنم يه پيرمرد هشتاد ساله باشه كه همه ي هيجده ساعت بيداريشو غر ميزنه و تمام شيش ساعت خوابشو خروپف ميكنه ولي مجبورم ،
نفس عميقي رو از دهنم بيرون ميدم و به در ورودي كافه نگاه ميكنم،
صداي زنگ گوشيم منو از دنياي افكارم بيرون ميكشه،
جواب دادن به شماره ي ناشناس تماس گيرنده همزمان ميشه با پيچيدن صداي نسبتا بم شخصي كه با اسم كيم تهيونگ ميشناسم توي گوشم،
بدون هيچ طلب بخشش يا احساس معذب بودني ازم ميخواد به آدرسي كه ميفرسته برم و ديگه توي كافه منتظرش نمونم،
مگه من بازيچشم؟
لبامو به هم فشار ميدم و از سر بيچارگي حتماني بهش ميگم و ازش ميخوام منتظرم بمونه!
دنيا با كلي آدم شبيه اين "كيم" كه فكر ميكنن چون پول بيشتري دارن ميتونن خودخواه باشن و زمان و احساس بقيه رو بي اهميت بدونن به گند كشيده شده،
با شنيدن صداي پيامكي كه از همون شماره ارسال ميشه شير قهوه ي سرد شده رو سر ميكشم و به سرعت از كافه خارج ميشم!

ادامش بدم؟
مطمئن نيستم اول بايد رمدي رو تموم كنم!
رمدي احساسيه
ولي اينو اگه بنويسم بيشتر به داستان و ماجراهاي هيجاني كه اتفاق ميافته وقت ميذارم!

Blood painterWhere stories live. Discover now