شصت و دوم. چهره آشنا

1.1K 282 125
                                    

قسمت شصت و دوم: چهره‌ی آشنا

زمستون رو به پایانه. سرد هست اما نه به سختی روزایی که گذشته. حتی اگه آسمون هوس کنه بباره، زیاد طول نمیکشه. کمی برف پایین میریزه و همونم با گرمای آفتاب صبح بعد ناپدید میشه. هرچند هنوزم احتیاط میکنم؛ احتیاط میکنم و با لباس گرم می‌پوشونمش. شال گردنو با دستای خودم دور گردنش می‌پیچم و کلاه کشبافو روی موهاش میکشم. دو تا ژاکت و کاپشن پف‌دار تنش میکنم و برای بستن ابتدای زیپ، تقریبا روی زمین میشینم.

" خیله خب، حالا آماده‌ای. "

با صدایی که با گذشتن از لایه‌های شال کمی تغییر میکنه و دیدی که تنها از چشمای خسته‌اش دارم، ازم میپرسه:

" پس خودت چی می‌پوشی. سردت نمیشه؟ "

کمکش میکنم از روی تخت پایین بیاد و با جوابی که میدم قانعش میکنم: " نگران من نباش. من با سرما رابطه خوبی دارم. از اون گذشته یه پالتوی بلند تنمه که خیلی خوب گرم نگهم میداره. "

نگاه کوتاهی به سر تا پای من و پالتوی تنم میندازه. بالا بردن شونه‌هاش حاکی از اینه که تقریبا قبول کرده. این حساسیت به این علته که دکتر بهم گفت شیمی درمانی رشد سلول‌های خونی رو کند و متوقف میکنه؛ این یعنی عفونت فوق‌العاده خطرناک میشه و هوای سرد میتونه راحت باعث مریض شدنش بشه. اما از طرفی، جیمین به یه پیاده‌روی کوتاه توی حیاط بیمارستان احتیاج داره. بیشتر اوقات روی تخت میخوابه یا من پیشش میمونم تا با هم صحبت کنیم. گاهی براش کتاب شعرای مورد علاقشو میخونم و گاهی در حالی که یه شاخه هندزفری رو توی گوشش میذارم، دوتایی به موسیقیِ ملایم گوش میدیم. ولی بازم گاهی بی‌حوصله میشه و ازم میخواد برای پیاده‌روی به حیاط ببرمش. بهم گفتن که باید خیلی مراقبش باشم. برای همین وقتی راه میریم دستمو دور کمرش میندازم و دست اون ناخودآگاه دور بدن من جا خوش میکنه.

" دیروز به بابا زنگ زدم. تو نبودی. چند ساعت تمام با هم صحبت کردیم. براش تعریف کردم. همه چیزو گفتم. "

از راهرو‌های ساکت میگذریم و پرستار‌ها گاهی لبخند‌هایی بی‌دلیل اما زیبا تحویلمون میدن.

" حتما نگرانت شده. "

فاصله چندانی با آسانسور نداریم.

" آره و گفت به دیدنم میاد. بهش گفتم دوره درمان که تموم بشه، میتونم استراحتمو بیرون از اینجا بگذرونم. دلم نمیخواد منو اینجا ببینه. ازم سراغ تو رو گرفت. به‌ش گفتم چقدر روی رمانی که ازت خواسته فکر میکنی. از شنیدنش خوشحال شد. دلش میخواد وقتی تمومش کردی نظرتو راجع به همه چیز بدونه. "

با فکر کردن به اینکه در اثر بیخوابی مدتیه نتونستم چیزی بنویسم، از درون خودمو سرزنش میکنم و به جیمین جواب میدم:

" هنوز کلی باید روش کار کرد. ولی تا همین جا خوب پیش رفتم. البته خود آقای کیمم تاثیر داشته چون وقتی تعریف میکنه، کلمات خوبی رو انتخاب میکنه. "

Blinded (Vmin/BTS) CompletedWhere stories live. Discover now