کسی نمیدونه. منم نمیدونستم. اصلا نمیدونستم جئون جانگکوک تبدیل به کوکی میشه. اولین کسی که جلوی من بهش گفت کوکی مامانش بود. یه عصر که رفتم خونشون تا باهم برای امتحان ریاضی فردای همون روز آماده بشیم. بهش گفتم منظور مامانت از کوکی چیه و اون با همون فرم خرگوشی دهنش که با یه لبخند خرگوشیتر میشد به خودش اشاره کرد و گفت " خب معلومه، من. "
فهمیدم هرکسی که به جانگکوک بگه کوکی یعنی بهش نزدیکتره. از کوکی خوشم میومد. کوکی در زبان انگلیسی به معنی کلوچه بود و من هر بار بهش میگفتم کوکی، یاد کلوچههای شکلاتی میفتادم که مامانش میپخت و بوش تا اتاق من میرسید. طعم اون کلوچهها فوقالعاده بود. کوکی چند بار از اون کلوچهها برام آورد. یکی از اون دفعهها، وقتی بابا خونه نبود، من کوکیو بردم تا اتاقمو ببینه. شیرجه زد روی تختم و گفت چه تخت باحال و بزرگی داری. به در و دیوار اتاقم نگاه کرد و رفت سمت پنجره. وقتی بازش کرد و به بیرون نگاه انداخت، بهم گفت: " هیونگ بیا اینجا رو ببین. " به یکی از پنجرههای ساختمون مقابل ساختمون خونه ما اشاره کرد: " اون پنجره اتاق منه. پنجرههای ما تقریبا روبروی همان. " اون موقع من و اون شروع کردیم به خندیدن. دلم میخواست تا آخر همونطور مثل احمقا بخندیم و کلوچهی شکلاتی گاز بزنیم.تونستم مینجی رو بغل کنم. اون دقیقا لبخند کوکی رو داشت. کوک بهم گفت اگه انگشتمو خیلی ملایم زیر گردنش بکشم شروع میکنه به خندیدن و وقتی این کارو کردم، فهمیدم که یکی دیگه توی این دنیا هست که درست مثل کوکی لبخند میزنه. مینجی میتونه چهار دست و پا راه بره و کوکی میگه وقتی اونو میبره توی اتاقش، اگه کتاباش روی زمین باشن بیچاره میشه چون مینجی همه اونارو پاره میکنه و با آب دهنش خیس میکنه. چون درمورد مینجی میدونستم در مورد اون رد دست کوچولوی روغنی روی صفحه بیست و هفتم کتاب ریاضی کوک تعجب نکردم. بعدا که از کوک سوال کردم فهمیدم مینجی بیماری قلبی داره و برای همین گاهی اوقات بعد از کمی چهار دست و پا راه رفتن نفسنفس میزنه و چشماشو روی هم فشار میده.
بابا رو خیلی کم میبینم. این روزا همیشه عجله داره. وقتی اون عجله داره من میفهمم قاتلا زیاد شدن یا زن و شوهرای زیادی تصمیم گرفتن از هم جدا بشن؛ مثل بابا و مامان.
این روزا یه چیزی هست که خیلی بهش فکر میکنم. کمی احمقانهست ولی خب از ذهنم بیرون نمیره و این تقصیر من نیست. وقتی داشتیم تمرین فوتبال انجام میدادیم کوکی زمین افتاد و مچ پاش در رفت. وقتی گریه میکرد من خیلی زود بغلش کردم و بهش گفتم چیز جدیای نیست. همون روز فهمیدم که نمیخوام هیچوقت کوکی گریه کنه. هیچوقت.
دکتر گفت کوکی تا یه هفته نباید از تخت خوابش بیرون بیاد و این یعنی نمیتونه توی کلاسا شرکت کنه. بابت مچ پاش ناراحتم اما این که میتونم بیشتر از قبل به خونشون برم و توی درسا بهش کمک کنم یا دوتایی با مینیجی بازی کنیم و سر ویدیو گیم برای هم کُری بخونیم باعث میشه این ناراحتی کمرنگتر بشه. مامان کوکی گفت خیلی خوبه که پسرش دوستی مثل من داره. اولین باره که خلاف حرفای بابا ثابت میشه و من یه موجود اضافی توی دنیا نیستم. من میتونم کسی رو شاد کنم و باعث شم غصه نخوره. این یعنی من باارزشم.
من باارزشم. ارزشم به اندازه یه لبخنده. یه لبخند خرگوشی روی لبای جونگکوکی.
YOU ARE READING
Blinded (Vmin/BTS) Completed
Fanfictionبرف میباره و من دوسِت دارم. عاشقانهای لبریز از احساس، آبی و آرام. ● فصل یک : لبخندها ● فصل دو : اشکها ● فصل سه : امید چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ Highest ranking : #1 in Fiction #1 in BTS Written by BlackStar داستان در حالِ ویرایش میباشد :)))