قسمت 36 :
{ داروی تسکین دهنده }شنیدن کلمات چو جویی، در کمال بیرحمی طوفانی درون ذهن من به پا میکنن. طوفانی که باعث میشه تمام مدت مثل یه مجسمه اونجا بایستم و طوری به اشیاء اطرافم نگاه کنم انگار از سالهای قبل از میلاد وارد این زمان شدم. انگار تمام این لحظه و تمام حوادث برام غریب و غیر قابل لمسن. نمیدونم واکنش درست چیه. تمام مدتی که نامجون هیونگ عسلِ ریختهشده کف زمین و خرده شیشهها رو جمع میکنه، تماشا میکنم و تمام لایههای ذهنمو زیر و رو میکنم تا سوالی برای به زبون آوردن پیدا کنم، تا حرفی بزنم، اما شوکهتر از چیزیم که بشه فکرشو کرد.
" هیونگ...؟ "
نامجون چشماشو میبنده؛ طوری که گویا این حرکت آرامشی به ذهن متلاطمش هدیه میده. دستاشو زیر آب سرد شستشو میده و با صدای آرومش بهم جواب میده:
" وقتشه همه چیزو بدونی. "
" نمیفهمم. نمیتونم بفهمم. "
نامجون بعد از تموم کردن کارش، صندلی پشت میزو عقب میکشه:
" بیا بشین، باید حرف بزنیم. مطمئنا قصد نداری همچنان اون جا بایستی و گیجتر از این بشی، نه؟ "
شبیه یه پسربچه حرف گوش کن اطاعت میکنم. شاید چون واقعا به این حرف زدن احتیاج دارم. به شنیدن تمامِ چیزایی که نامجون قراره بگه.
" جونگکوک دو ساله که مرده. میدونی چرا شنیدن اینکه جونگ کوک زنده نیست تا این اندازه متعجبت کرده؟ چون در تمام این مدت جیمین طوری رفتار کرده که تو تصور کردی اون جایی روی این زمین به زندگی کردنش ادامه میده و حتما روزی میرسه که ملاقاتش کنی. همونطور که با من و جین ملاقات کردی و راجع به ما از جیمین شنیدی. میفهمم چه سوالاتی این لحظه توی ذهنتن تهیونگ اما یه نفس عمیق بکش و آروم باش. از جیمین عصبانی نباش. اون هیچ دروغی بهت نگفته. "
" هیچ دروغی نگفته؟! تمام این مدت جیمین در حال دروغ گفتن بوده هیونگ! "
نامجون سرشو تکون میده؛ انگار حرف من از پایه غلطه. از جایی که اون نشسته، میشه ورودی آشپزخونه رو دید. پس بعد از اینکه نگاه سریعی به اون سمت میندازه تا مطمئن بشه جیمین وسط حرفامون وارد نشه، ازم سوال میکنه:
" دروغ چیه؟ تو وقتی به طرفت دروغ میگی که میدونی حقیقت چیه اما چیز دیگهای رو جایگزینش میکنی. دروغ اینه تهیونگ. وقتی من بهت میگم چشمای من آبیان در حالی که آیینه تصویر دو تا چشم قهوهای رو هر روز نشونم میده، در حال دروغ گفتنم. ولی اگه من واقعا توی آیینه دو تا چشم آبی روی صورتم ببینم چی؟ بازم دروغه؟ "
" هیچ چشم آبیای در کار نیست. "
" ولی من چشمای آبی میبینم. من میبینم و چیزی رو که میبینم میگم؛ چیزی رو که باورش کردم. "
YOU ARE READING
Blinded (Vmin/BTS) Completed
Fanfictionبرف میباره و من دوسِت دارم. عاشقانهای لبریز از احساس، آبی و آرام. ● فصل یک : لبخندها ● فصل دو : اشکها ● فصل سه : امید چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ Highest ranking : #1 in Fiction #1 in BTS Written by BlackStar داستان در حالِ ویرایش میباشد :)))