#P_24

976 150 11
                                    


حس میکرد یک طرف بدنش کاملا بی حس شده.
چشماشو از هم باز کرد و حس کرد وسط یه میدونه جنگه!
به سختی از جاش بلند شد و به اتاقی که توسط خودش کمی شلخته شده بود نگاه انداخت؛
سرش تیر بدی کشید،
رگه های دردِ تو چشماش جاشون رو به عصبانیت داده بود و هری تو کسری از ثانیه شده بود یک گربه‌ی وحشی و عصبانی.
یکی که زد دکور اتاق زین مالیکو ترکوند و حالا میخواست از اون خونه ی طلسم شده بزنه بیرون!
به همین راحتی؛
این واقعا جرئت میخواست اما هری فقط دیوونگی کرده بود.

"لازم بود؟ "

از خودش پرسید و بنظرش آره.. لازم بود خودشو خالی کنه و بعدش از خستگی و عصبانیت پایین تخت در حالی که سرش رو تخت و بدنش روی زمین بود بخوابه ؛ حالا که بیدار شده بود فهمید چی کار کرده!
وسط اون همه خشم حتی دلش نمیخواست بدنش رو روی تخت بزاره..
میترسید قلبش دوباره خونریزی کنه.
طاقت نداش بیاد بیاره زین چطور ولش کرد و اونجوری تنهاش گذاشت.

تمام تلاشش رو این بود که جلوی هرچیزی رو که اونو از زین متنفر میکنه رو بگیره و خودشو مقصر بدونه.
نمیدونست چه مرگشه و این کارا چه معنی میده!
فقط دلش میخواست اینطوری ادامه بده ؛ بدون اینکه بدونه این کارش چه معنی میده!

هوا تقریبا روشن شده بود و واضح بود که
چندتا از ظرف های تزئینی و گرونی که توی اتاق چیده شده بود توسط هری کف اتاق خرد بود.
آباژور ، داغون کناره تخت افتاده بود.
ملافه ها پخش و پاره روی زمین بودن ،
صورت هری هم خیسه خیس بود!
براش کافی بنظر میومد، حالا باید این بازی رو تموم میکرد.
دیگه هرچقدر بخاطر لئو تجربه و تحمل کرده بود بس بود؛ دلش میخواست تو اولین دیدارشون با یه تف تو صورت لئو ازش قدردانی کنه.

اون چنین رابطه‌ایی رو با چه احساسی چشید؟
و دقیقا به چه قیمتی؟
اینا فقط چند سوال نبودن؛ بلکه مثل یه گاوصندق مرکزیِ بدون رمز تو احساس هری جریان داشتن!
درست مثل اون معجون نکبتی!

درو باز کرد و از اتاق خارج شد ؛ انگار نه انگار که درد کمرش مثل رعدو برق به همه جای تنش منتقل میشد ؛
اون باز هم قدم هاشو بلند و پشت هم برداشت!
تمام قدرتی که اون لحظه گرفت از تنفر بود.
دلش میخواست یکیشونو با دستای خالی خفه کنه تا آروم شه.

بغض معصومانه‌ایی تو گلوش سنگ شده بود و قصد ترکیدن نداشت" نه هری این دفعه نه.
پسر با خودش تکرار کرد و صدای برخورد چیزی به پارکت ها مجبورش کرد برگرده؛
یه کلید روی زمین افتاده بود!
"این.. این.. این همون کلیدی بود که باهاش وارد اتاق شد...
هری با خودش زمزمه کرد.
دوباره اون حبابِ درد قلبشو احاطه کرد!

چرخید و با زمزمه‌ی دیگه‌ایی به مسیرش ادامه داد.
'اینجا خونشه احمق؛ مگه میشه کلید دیگه‌ایی نداشته باشه! '

آیینه کاری هایی که تو راه رو با اشکال مختلف انجام شده بودن وادارش کردن به خودش خیره شه ؛ همه چیز توی صورتش عادی بود ؛ ورم لباش کمتر و پف چشماش کمی خوابیده بود.
اما هنوز اون خط قرمز روی پلک پایینش واضح بود.
رنگش کمی پریده بود؛ ضعف داشت!
اینجا جای موندن نبود ؛ پله ها رو تند تند رد کرد و رسید وسط سالن..
راه خروجی رو نمیتونست ببینه.
یادش نبود دیشب از کجا اومده تو قصر شیطان!
اطرافشو خوب پائید و یهو یکی از پشت سرش:

Shsh! Where stories live. Discover now