#P_17

922 153 13
                                    

دکمه های ریز آستین پیرهنش رو فرز باز کرد ؛
همیشه عادت داشت وقتی لباسشو درمیاره راه بره!
سرش پایین و مشغول بود. حواسش نبود مستقیم داره میره تو دیوار ، البته اگر شئ رو به روش دیوار بود!

همونطور که داشت شلوارش رو از تنش بیرون میکشید ، نفهمید یکی از پاهاش به کجای پاچه های شلوار گیر کرد ،
انگار پیچیدن بهم و هری با صورت حس سقوط بهش دست داد!
غیر طبیعی میبود که سقوطش به پارکت ها ختم نمیشدن چون حس کرد داره میره پایین ؛ خیلییی پایین دقیقا توی استخر ؛
که دستش رو ستون کرد و تیز سرشو بالا گرفت ؛ به پنجره های بلندی که جای دیوار رو گرفته بودن خیره شد!
اینجا قصر کدوم بهشت بود رو نمیدونست! شیشه ها کمی زیادی تمیز بودن چون به وضوح زمین و محتوای اون پایین رو میدید.
انگار امشب تموم چیزایی که مربوط به اون مرد بودن میخواستن قلبش رو از جاش بکنن!
خودش نبود ولی درو دیوار عجیب خونش هری رو ترسونده بود.

دهنش از ترس خشک شد ؛ صاف ایستاد و به پایین نگاه کرد ، انگار همه ی اون عمارت زیر پاهاش بود
عجیب بود!
اون همه آدم دور استخر جمع بودن ولی حالا..
انگار کسی جز خودش اونجا وجود نداشت!
سکوت عجیبی حاکم شد که ذهنش رو به چالش کشید ؛ یهو شلوارش رو با حرص پرت کرد رو تخت!

ظاهراً مالیک فقط برای اینکه یه پسر عادی رو بدام بندازه خیلی زحمت کشیده بود.

به چه قیمتی؟'
ناخوداگاهش رو دوباره بیدار احساس کرد ولی
همون لحظه حس کرد نور ضعیفی داره روی پاهاش حرکت میکنه...
هری بهت زده به رد نور روی پوستش نگاه کرد و هم جهت باهاش همینطور بالا تر اومد و دقیقا رو لباس زیرش ایستاد.
آب دهنش رو قورت داد و بلند لعنت فرستاد.
قطعا این یکی کار زین نبود.. قطعا!

سریع عقب رفت و از پنجره فاصله گرفت ؛ احساس ناامنی همه ی وجودش رو گرفت.
کی این وقت شب با نور موبایلش این کارو کاری کرده بود؟!

هری سعی میکرد اون افکار مزخرفش رو که داشتن مثل طوفان به آرامشش حمله میکردن رو کنار بزنه!
قبل اینکه به حموم بره دوباره در اتاق رو چک کرد ؛
قفل بود!
مطمعن بود اگر جواب یکسری سوالات رو میدونست انقدر بدبختی نکشیده بود!

هوفی کشید و تکستش رو به نایل فرستاد " من خوبم نگران نباش. "
حتی از کلماتی که تایپ کرده بود هم میترسید.
بحث نگرانی و خوب بودن که میشد حقایق به سمت اعصابش حمله میکردن!
سعی کرد افکار وحشیش رو کنار بزنه و سعی کنه فقط امشب رو صبح کنه.
زین گفته بود که فردا میتونه برگرده.
و اون اعتماد کرد؟!
لبخند تلخی از حس ناچاریش زد!
مگه راه دیگه‌ایی بود؟!

___________


نظر بدید تنبلی کار گمراهانه.

Shsh! Where stories live. Discover now