#P_14

907 146 22
                                    

کل روزش پر شد از حرف های تو ذهنش ؛
بیشتر از هر وقت دیگه ایی تو زندگیش با خودش حرف زده بود.
این سخت نیست ؛ این فقط یه مهمونیه سادست!
این قراره فقط با چنتا موزیک تموم شه بره هری..
این دلشوره ها فقط و فقط واسه کارمه نه چیز دیگه ایی!
این لرزش دست هامم واسه اینه که دارم با چندتا قاچاقچی همکاری میکنم نه چیز دیگه ایی!
اینکه قلبم تند تند میزنه واسه اینکه که...

" کافیه! "
صدای نایل اونو به خودش اورد
متعجب پرسید " بلند فکر میکردم؟ "

دستی به شقیقش کشید و جواب داد
" نه هری... فقط نخواستم بیشتر از این غرق شی "

برخلاف چیزی که نایل انتظارشو داشت سرحال تر بنظر میرسید و این عجیب بود!
فقط میخواست وقتی هری برمیگرده حالش خوب باشه ؛ همه چیز بستگی داشت به وقتی که برمیگرده ؛ اگر اون موقع حالش خوب بود خیالش راحت میشد.
ولی در حال حاضر اون کمی نگران بود.

" تا امشب خیلی نمونده.. خواستم بگم مواظب خودت باش."

نایل حس میکرد باید گوشزد کنه تا جلوی زین مالیک کم نیاره ؛ ولی کاش اون مرد رو یکبار دیده بود تا انقدر همه چیز بنظرش آسون نیاد!
هری سرتکون داد ؛ نایل هم جوری نگران نبود که اوضاع خیلی بد بنظر بیاد چون طبیعی بود که کمی نگران باشن!
هری کاملا آماده رفتن بود.

" من فقط میرم و یک ساعت دیگه برمیگردم.. اصلا نمیخوام خیلی با اون حرومزاده ها تو یک مکان باشم! "

نایل لبخندی زد و " خوبه.. من همینجا منتظرتم خب؟ "
هری ریلکس به نایل نگاه کرد و گفت
" اینکه اینجوری رفتار میکنی بیشتر منو میترسونه!"
نایل " ن..نه نه... خیل خب میرم خونه ی خودم "

لبخند زد و جواب داد " اومدم بهت زنگ میزنم. "
طولی نکشید که تنها شد. همه چیز توی سکوت خونه اش خیلی آروم بنظر میومد.
انگار یک آرامش قبل از طوفان بدن هری رو دربر گرفته بود.
به اتاقش رفت و با بی میلی اولین کتی که به دستش خورد رو پوشید.
نفسی عمیق کشید و از خونه خارج شد.
سوار ماشینش شد و به سمت آدرسی که گرفته بود حرکت کرد. اگر زین امشب حضور نداشت همه چیز آسون تر بود خیلی آسون تر..
امروز خیلی خودشو گول زد تا الان پشت فرمون ، درست در حال روندن تو مسیر عمارتی که دعوتش کرده بودن باشه!

سی دقیقه بعد جلوی دری بلند و سلطنتی توقف کرد. در باز و پیاده شد ؛ مردی با لبخند به سمتش اومد ؛ بنظر دربان مهمونی میومد.

" شبتون بخیر قربان! "

هری با صدای آرومی جوابش رو داد. وقتی دید دربان با دفتری بلند چرمی و یک روان نویس طلایی منتظر بهش نگاه میکنه اضافه کرد

" استایلز.. هری ادوارد استایلز! "
مرد نگاهی به لیستش کرد و بعد با چشم های گرمی به هری خوش آمد گفت.
سوییچش رو به مرد دیگه ایی داد و مسیر داخل عمارت رو قدم زد.

Shsh! Where stories live. Discover now