#P_4

1.2K 182 123
                                    

تو نمیدونی چخبره پس آروم باش پسر'
با خودش حرف میزد تا فقط بتونه بفهمه چرا اونجاست!
فهمیده بود اینجا بمونه چیزی عوض نمیشه تازه بدتر هم میشه.
فک میکرد بهتره باهاش رو به رو شه..
از ماشینش پیاده شد و فهمید چقد از جنگلو رد کرده و رسیده به یک تپه ی مرتفع و بزرگ!
همینجا چالت میکنن' با چشمای ترسیده با خودش گفت.
پیاده شده بود و بخاطر هوای عجیب آفتابی لندن عینک آفتابیش رو زد.
به اطراف نگاه کرد و هیچی ندید... تقریبا داشت قدم زنان دنبال کسی میگشت حتی یک نفر
چون کسی اونجا نبود!
کم کم ترس بهش نفوذ کرد و اون نمیدونست داره چی سرش میاد یا نکنه به طرز احمقانه ایی بدون اینکه بدونه اینجا ایستاده و منتظر مرگش یا چنین چیزیه؟

تند به سمت ماشینش برگشت که درست تو همون لحظه متوجه ی یک ون مشکی و براقی شد که به سرعت کنار پاش ترم کرده بود!
در باز شد و بلافاصله درحالی ک ماشین هنوز کاملا متوقف نشده بود مردی به سرعت ازش پایین پرید.
و به محض پیاده شدن هری رو از سر تا پاش جوری آنالیز کرد که حس کرد بدنش از ترس خشک شده!

پشت سر اون مرد یک مرد دیگه که انگار بادیگارد و لباس تمام یک رنگ و مشکی به تن داشت آروم تر از ماشین پیاده شد و عقب تر از شخصی که اول پیاده شد ایستاد و دستاشو جلوی بندش نگه داشت!
هری هیچ کدوم از این دو چهره رو نمی‌شناخت و قبلا ندیده بود!
مردی که اول دیده بود کمی به سمت هری جلو اومد و دستاش رو بهم مالوند ؛ تک خنده ی بیصدا و جذابی زد!
پسر لبشو به دندون گرفت و همونجا دلش میخواست بگه چه مرگتونه؟!
ولی ساکت موند.
همون مرد درحالی که رگه هایی از خنده تو صداش موج میزد لب زد " تو! " و دوباره زهرخند شیطانیش رو به هری زد!
نمیدونست چرا هنوز هم ترجیح میداد همه چیو نظاره کنه تا قضیه خودش روشن شه ، فقط آب دهنش رو سخت تر قورت داد!

همون مرد انگار خطاب به کسی که اصلا وجود نداره پرسید " خدای بزرگ ، این گربه ی ملوس..؟آره؟"
ناخودآگاه حس تمسخر رو از لحنش گرفت و به حرف اومد " چی میخوای؟ "
مرد بی محابا یک قدم جلوتر اومد و زمزمه کرد
" تو رو! "
هری نفهمید کی دو قدم عقب رفت!

بازم جلوتر اومد و هری هم میخواست عقب تر بره ولی همون لحظه ایستاد و دستش رو دراز کرد
" لوییس تاملینسون.. این افتخارو بهم میدی چشم گربه‌ایی؟ "

پسر دستشو بی اراده تو دست مرد گذاشت و متوجه ی لبخند کجکیه مرد شده بود!
اما دلیلش رو نفهمید چون فقط لوییس میدونست نرمی پوست یک پسر‌بالغ میتونه زهرخندشو تبدیل به یک لبخند کج کنه!

مرد چشم آبی که خودشو لوییس معرفی کرده بود چرخید و تو قسمت جلو (شاگرد کنار راننده) سوار ماشین شد. اون بادیگارد جلو رفت و در ون رو برای باز نگه داشت.
به هیچ وجه مطمئن نبود! این اون آدمی که اون توی شرکت دیده بود نبود یه چیزی درست نبود و هری به وضوح حسش میکرد!
اون مردی هم که خودشو لوییس معرفی کرده بود هیچ توضیحی راجب این ملاقات نداده بود.
نمیدونست اینا چه معنی میده..به هیچ وجه!
رو به بادیگارد که از مجسمه هم کمتر تکون میخورد گفت " من قراره لئوناردو هاترم رو ببینم! "
تا مرد خواست دهنش رو باز کنه
لوییس شیشه رو پایین کشید و تیز جواب داد
پس سوار شو! "
هری بالاخره مطمئن شد و تا حد کمی خیالش راحت شد که قرار نیس دزدیده بشه!
نکاهی به ماشینش انداخت و سوار شد ؛ وقتی نشست عینکش رو سد موهای فر و بلندش کرد و همین که سرش رو بالا گرفت....
یک نفس عمیق و با صدا از هوای موجود کشید!
خونِ توی رگهاش جلز و ولز کرد و سوخت...
دیگه تکون هم نخورد و فقط میتونست صدای قلبش که با هر بار زدن مثل بمبی که منفجر میشه رو واضح بشنوه!

Shsh! Where stories live. Discover now