#P_7

1K 171 27
                                    

نمیدونست این دستایی که دارن شونه هاش رو خورد میکنن ماله کیه!

صدای آشنای همون مرد تو ماشین توی گوشش پیچید که با آهنگ خاص خودش زمزمه کرد "کجاا..؟"
نگاهش رو به سمت لوییس که با یه لبخند چندش آور بهش زل زده بود انداخت!
نمیخواست گریه کنه ؛
اگر همون لحظه میمرد هم نمیخواست گریه کنه!
دستای لوییس به سمت ماشه رفت ؛ هری داشت میلرزید..
محکم دستو پا زد تا از دستای قوی زین خلاص شه ولی نمیشد..اصلا شدنی بود؟

نمیخواست انقدر راحت تسلیم شه ؛ اون نمیخواست بمیره ، نه انقدر زود!
حتی فکرش رو هم نمی‌کرد انقدر ساده و سریع باشه ، حس میکرد همه ی اینها بازی بوده تا فقط شکارچیِ واقعیش پیداش کنه!
افکارش فریاد می‌زدن هیچ استعدادی در کار نبوده ، هیچ محموله ایی وجود نداشته و هیچ رئیسی هم وجود نداره که نجاتش بده!
نفهمید کی اشکاش ریختن و صورتش رو خیس کردن ؛ لرزش تنش هر لحظه داشت شدید تر میشد.

حس میکرد پتانسیل اینو داره که از ترس تشنج کنه.
لحظه ایی دوباره گرمای چیزی رو توی گوشش حس کرد ، لبای مرد روی گوشش تکون خوردن و زمزمه وار شنید " هیشش ، آروم تر نفس بکش...حرفام رو راجع به رئیست یادت میاد؟! "
چشماش بسته شد و گریش شدت گرفت...
چون حس شدیدی از درون جیغ میزد اون تو روز روشن دزدیده شده!
پشیمونی همه ی وجودش رو گرفته بود و مطمئن بود زمانی برای نجات نداره ، الان متوجه شده بودن تمام این ادم ها از یک جنسن چون حتی اگر جلوی این بار یه تیر تو مغزش خالی میشد هم محال بود کسی واکنشی نشون بده!
حس میکرد همه چیز داره تموم میشه ؛ درست همونجوری که امروز به خودش وعده داده بود!
نمیخواست چشم هاش رو باز کنه ،
از خودش متنفر بود که تو لحظه ای که داشت کشته میشد هم به بوی شدید و عجیب زین فکر میکرد ، این دیوونگی بود ولی تو اون شرایط هیچ معنیی نداشت!

تو همون لحظه صدای پای کسی هری رو وادار کرد که نگاه کنه ؛
صدای اون قدم ها خیلی شتابزده و انگار اون شخص کاملا عصبی بود!
سر اسلحه هنوز جلوی صورتش بود و هری خواست دهنشو باز کنه تا کمک بخواد که ناگهان شخصی به لوییس تنه ای محکم زد ؛ تعادلش بهم خورد ولی نیوفتاد!
اما صدای پرت شدن اسلحه خیال ناراحت هری رو راحت کرد ، زین حالا ولش کرده بود!
مطمئن بود هیچ وقت فکرشو نمیکرد دیدن لئوناردو انقدر بتونه خوشحالش کنه.

ولی پسر دلش میخواست بره اون اسلحه رو بگیره و خودشو بکشه تا از شر سوالایی که تو سرش هی تکرار میشدن خلاص شه‌‌.

لئو با دیدن زین متعجب نبود ؛ به هیچ وجه!
انگار که به این جور کار ها از طرف اون مرد عادت کرده بود!
و رو به زین ، بی نفس گفت
" بهم میگی اینجا چخبره مالیک؟ "

هری نگاهی به مردی که حالا میدونست چی میتونه خطابش کنه کرد و از ریلکس بودن زین مغزش رو به تحلیل رفتن بود.

زین در حالی که داشت سیگارش رو روشن میکرد خطاب به لئوناردو گفت " تو بگو! "

کی رئیسش رو به این شکل بازخواست میکرد؟!
مغز پسر بر اساس چیز هایی که زین بهش گفته بود همچنان عاجزانه اوضاع رو تحلیل میکرد.
لئو جواب داد " تو داشتی آدم منو میکشتی.. فکر نمیکنی این تویی که باید توضیح بده؟! "

زین پک عمیقی به سیگارش زد و در حالی که یک دستش توی جیب شلوارش بود ، با یک طرف شونه اش به دیوار تیکه زد و کوتاه و محکم گفت:

" یادت نره! من چیزیو به کسی توضیح نمیدم."

هاترم بازم فهمید این زِین مالیکه و اصلا با هنجار های اون نمیتونه کنار بیاد!

نگاهی به هری انداخت و دلش میخواست تمام حرص و حرفایی که نمیتونه ب زین بزنه رو روش خالی کنه!
اون پسر دیگه آزرده تر از این نمیشد.
چرا این کابوس تموم نمیشد؟ چرا همه چیز باهم اتفاق میافتاد؟ چرا بدبختی هاش حتی برای اینکه رو سرش فرود بیان صبر نمیکردن؟

زین تو همون حالتی که ایستاده بود پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
"یادمه قرار بود از آدم هات مراقبت کنی..منم اینو بهت یاداوری کردم! "

لئو دیگه نمیتونست... فقط به هری اشاره زد که برن بیرون.
اون متنفر بود از اینکه زین همیشه سعی داشت قدرت و هوشش رو به رخش بکشه.
چرا اون شبیهش نبود؟
چرا نمیتونست مثل اون همزمان رو صدها چیز نظارت کنه بدون اینکه حتی کوچترین خطایی پیش بیاد؟
خوب میدونست تا اینجا رسیدنش بخاطر وجود زین بود.
اون ده سالی میشد که با زین مالیک شریک شده بود و از اون روز تا الان نتونسته بود این مرد رو درست یاد بگیره!

میدونست این تجارت به این سبک ، برای مردی مثل اون ساخته شده نه خودش!
از اینکه همیشه از ساده ترین امتحان های اون شکست میخورد بیزار بود و این افکار اونو هر بار به جنون میرسوندن.

کلافه ازاینکه زین همیشه با محک های کوچیک و بزرگش سعی در یادآوری کردن این بود که لئوناردو هاترمِ مشهور و باهوش بدون قدرت زین مالیک حتی وجود نداره!

به هری نگاهی کرد و عصبی پرسید " چطور سر‌ از اینجا دراوردی؟ "

هری نفسی گرفت و نامحسوس به این توجه کرد که چطور تمام آرامشی که اون روز از هاترم دیده بود الان جاشو خشم و کلافگی داده ، جواب داد:
" یکی بهم زنگ زد و من فک کردم کارمون شروع شده..نمیدونستم که... "

لئو عصبی تر و دگرگون تر از همیشه به اطراف نگاه کرد و بلند نفس کشید.
اون راحت این پسر رو بدست نیاورده بود که الان آدمِ شریک عوضیش رو در حال اسلحه کشیدن رو به زحمت هاش دید!

میدونست سوال پرسیدن از هری فایده نداشت.
زین خیلی غیر قابل پیش بینی بود و این قضیه تا به امروز خیلی چیزا رو برای لئوناردو سخت کرده بود!

مطمعن بود اگر بهش نیاز نداشت خیلی وقت پیش زین مالیک رو کشته بود.
حتی درمورد حرفی که تو دهنش زده شد هم اطمینان نداشت.
واقعا میتونست اونو بکشه؟!
حس میکرد اگه با مالیک شریک نبود دقیقا عکس همین برای خودش اتفاق می افتاد!

از بی عرضگی متنفر بود ولی اون مرد هر دفعه اینو بهش گوش زد میکرد.
افکارشو کنار زد و سوار ماشینش شد ؛ هری هم همینطور.

Shsh! Where stories live. Discover now