~breath

1.1K 154 53
                                    

زین مجبور بود اونو به سمت خودش بکشه!
به پهلو هایی که جای قبلی انگشت های مرد صورتیشون کرده بود نیم نگاه سریعی انداخت و به جای فعلی دست های محکم مرد روی کمر و پهلو هاش نگاه کرد!
تمام وجودش رو درد دربر گرفته بود و هری داشت نیمه هوش و پلک های گیج بی حس نفس میکشید.
مطمئن بود اگر زین بهش زمان نده از هوش میره ، ولی تنها چیزی که میتونست هری رو تو اون لحظه بهوش نگه داره درد بود!

زین حرکاتش رو تند تر کرده بود و هری حساب پر شدن چشم هاش رو گم کرد.
دیگه درد و حس نمیکرد..
لذتی اشتباهانه از پلکای خیسش تا بند بند انگشتاش رو به سر رفتن بود!
اون پر بود از لذت و دیگه جا نداشت و متقابلا احساس کرد زین هم از همین حس پر شده.
کمی بعد علاوه بر عضو سوزناک و درد بدنش ، چیز دیگه ایی رو حس کرد که تمام سلولاش رو سوزوند!
مرد دندوناش رو روهم فشار داد و عمیق آه کشید و توی هری اومد!
ضربه ی آخرشو با وجود کوبوند و سنگین نفسشو بیرون فرستاد.
هری دوباره از درد چشماشو باز کرد و با صدای گرفته‌ایی اوم محکمی از ته گلوش آزاد کرد و برای سقوط کردن روی ‌لبه بود..
زین عضوش رو تو دستاش گرفته بود و با یک فشارمحکم به سرش باعث شد تو همون لحظه بیاد وخلاص شه...
قفسه‌ی سینش براق و خشن بالا و پایین میرفتن و نفس های پسر جوری بود که انگار ساعت‌ها زیر آب حبس شده بود و حالا سر از آب بیرون اورده بود.

انگار که تموم شده بود ،

انگار که جونش تا همینجا همراهش بود ،

چون حس کرد داره وارد یه عالم بیخبری میشه به شدت علاقه ی عجیبی به خوابیدن داشت حتی بدون اینکه بخواد یک اینج تکون بخوره پلک هاش داشت رو هم میرفت!
زین با نفس سنگینی روش خم شد و آروم ازش بیرون کشید!
هری باید هوشیار میموند ،
و اون مثل بیرون کشیدن سوزن بزرگ از رگ درد داشت!
بی اراده دستش رو سینه ی زین حرکت کرد!
و بهش چنگ زد!
زین خودشو به پسری که حالا نیمه جون بود چسبوند ،
خوب میدونست چطور آرومش کنه!

سرشو جلو برد و نرم لبای پسر رو خورد!
" هیشش..به من نگاه کن! "
زین روی لبای هری لب زد،
با این کارهای ضد و نقیضش داشت روانیش میکرد!

هری نفس تازه‌ایی گرفت و بازوی زینو محکم گرفته بود ، با پلک‌های سرخش به چشم هاش زل زد.
زین به محض برخورد نگاه پسر به چشم هاش نفس آرومی گرفت و بلند شد ، دست کبود هری از روی بازو تا انگشتای زین لیز خورد و در آخر خسته و بی جون کنار بدنش افتاد!

هری با بدبختی صورتش رو برگردوند و لب زد
" نه..صبرکن.. "
مرد توجه نکرد!
هری به زور نشست و بغض آلود به مردی نگاه کرد که
دوباره بهش توجه نکرد!
به پوشیدن لباس هاش ادامه داد و
هری سنگ بغض آلود گلوش رو قورت داد و با صدای خش دارش گفت:

" کجا داری میری؟ "

زین بلاخره نگاهش کرد ؛ صورتش پر از معصومیت و درد بود!
قسم میخورد که نمیدونست اون در این حد و انقدر شدید میتونه تغییر کنه ،
اون نمیدونست اینقدر قراره فرق داشته باشه ؛ داشتن توجه‌اش و نداشتنش!

Shsh! Where stories live. Discover now