#P_10

967 147 22
                                    


وارد شهر شده بود و امیدوار بود به ترافیک نخوره
البته اون وقت از ظهر ترافیک مسخره بود!
ناگهان صدای ضعیفی به گوشش رسید که باورش نمیشد درست میشنوه یا نه.
دقیقا! اون به گوشاش شک کرده بود و ناباورانه به آیینه زل زده بود تا ببینه این حقیقت نداره!

باورش نمیشد..
اون اصلا نمیتونست این موضوع رو درک کنه در حالی که از استرس ، این روزا چیزی ازش نمونده بود ؛
پاش رو روی پدال گاز کوبوند و حس کرد میتونه با ماشین پرواز کنه!
تا قبل از امروز نمیدونست ترس چجوری روش تاثیر میزاره..اون قبلا هیچ وقت تو چنین فشاری نبود..
انگار تا این لحظه معنی واقعی کلمه ترس رو نمیدونست ، انگار امروز همه چی میخواست یجور دیگه معنی شه!

هری بدجور ترسیده بود ولی هنوز نمیدوست چرا پا از گاز دادن بر نداشته ، کنترلش دست خودش نبود!
رسما داشت برای زندگیش میجنگید.
تقریبا ۴ یا ۵ تا ماشین پلیس دنبالش بودن و تو اون موقعیت فاکی تلفن قلابیش زنگ خورد!
دکمه اتصال روی فرمونش رو محکم فشرد و داد زد " تو یه حروم زاده اییی شنیدی چی گفتم؟ "

لئو عصبی تر داد زد " تقصیر من نیست لعنتی.. "

هری دوباره داد زد " پس تقصیر کیه عوضیی هااا؟ "

" دارم روش کار میکنم که کدوم خری این کارو کرده ، آروم بگیرر "
هری محکم دنده رو عوض کرد و پیچ بعدیشو هم گذروند ،
رانندگیش خشن تر شده بود!
میخواست قطع کنه که دادِ لئو دوباره بلند شد
" تو باید بتونی.. باید بتونی لعنتی میفهمی چی میگم...؟"

" فک کردی به همین آسونیاس آره؟‌ "

لئو فریاد زد " اگر گیر بیوفتی هیچ وقت نمیتونی ثابت کنی اون جعبه ها مال تو نیست.. اونوقت به جرم قاچاق اعضای بدن آدم ها اعدام میشی! "

هری نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و محکم روی فرمون کوبوند و گفت
" ازت متنفرمم.. میفهمیی؟!‌ تو حتی به من نگفتی دارم چیو حمل میکنم!! "
لئو کلافه و عصبی ادامه داد " بسه هرری همه چیز به خودت بستگی داره! "
و بعد با لحن آروم و غم زده ایی گفت
" من توی عمارت منتظرتم باشه؟ "

هری توجه نکرد و تماسو قطع کرد!
میدونست اینجا هیچکس جز خودش نمیتونه بهش کمک کنه ؛ هیچکس!

. . . . . . . .

لئو از وقتی فهمیده بود پلیس وارد ماجرا شده یک لحظه هم ننشست!
کاملا عصبی و نگران راه میرفت و سر هرکسی داد میکشید ، اون هیچ امیدی به موفق شدن هری نداشت با اینکه دست فرمونش رو بارها دیده بود.
اتفاق غیر منتظره ایی که الان افتاده بود همه ی باور و اعتمادی که به مهارت اون پسر داشت رو از بین برده بود!
این کی بود که آرامشش رو بهم زده بود؟!
دلش میخواست همین الان یکیو بکشه تا آروم بگیره.
حس کرد گرمش شده و کروات رو تقریبا پاره و به سمت مخالف پرتش کرد!
زین مالیک!
خودشه.
اون عوضی بدجوری داشت شورشو در میورد و این صبر لئو رو لبریز کرده بود.
اینکه اون اعضای بدن رو قاچاق کنه یکی از بزرگترین چالش هاش بوده.
اون به دست فرمون هری اعتماد داشت ،
ولی یچیزی این وسط درست نبود و همین اون رو میترسوند!
حس میکرد یکی داره بهش خیانت میکنه ؛ حس میکرد زین مالیک یکی از آدم هاشو خریده!
وگرنه راهی نبود زین بفهمه اون داره چی قاچاق میکنه ؛ به هیچ وجه!
زین فضولی میکرد ؛ البته از نظر لئوناردو
فضول بهتر از این بود که زینو باهوش خطاب کنه!
اینجوری کمتر حرص میخورد.
امیدوار بود اون پسر بتونه از این دردسر خلاص شه تا بعد بتونه با اعصابی آروم دنبال اون حرومزاده ایی که برنامه هاش رو به مالیک لو داد برسه..

. . . . .

حس میکرد با یک بی عرضه ی احمق طرفه!
لئوناردو ؛ اون واقعا احمق بود یا شاید اون خوب بود ولی..
یکی بهتر از اون بود که همه چیزو خراب میکرد!
حس میکرد داره به راز بقا پی میبره وقتی دکمه نیتروژن رو فشار داد و ماشین بین گرد و خاکی که به پا کرده بود محو بنظر رسید!
هری کم نیورد و با چشای خیسش خوب فرمونو چرخوند و وارد ی فرعی شده بود ، حس کرد اون صداها دور و دور تر شدن.
حس آرامشی تمامش رو گرفت و به انگشتاش که حسابی درد میکردن نگاه کرد.
اونقدر محکم فرمونو گرفته بود که دستش سفید و کرخ شده بود.
کمی بعد خودش رو تو منطقه ایی که لئو آدرسش و داده بود پیدا کرد ؛ اصلا نمیتونست سرعتشو کم کنه با اینکه پلیسا دیگه گمو گور شده بودن!
خیلی ترسیده بود!
دقیقا جلوی در عمارت نگه داشت و منتظر اون نگهبان مسخره موند تا درو وا کنه.
در خیلی سریع باز شد و هری طوری روند که صدای برخورد خشن سنگ ریزه های عمارت زیر لاستیک هاش همه ی فضا رو پر کرد!

Shsh! Where stories live. Discover now