1

1.4K 84 48
                                    

part 1
zayn pov

سال 2007 ، ماه ژانویه
(پ.ن: زین اینجا ۸ سالشه و تو سال 2017 میشه 18 سالش)

دفتر خاطرات عزیز......

بالاخره اون روز رسید...روزی که چندین سال منتظرش بودم... بالاخره داره برمیگرده و قراره اولین کسی که میبینتش من باشم....هیجان انگیزه نه؟!
اخرین بار چند ماه پیش دیدمش...خدا کنه زیاد تغییر نکرده باشه.اون همیشه عاشق عوض کردن رنگ موهاش بود.....
چند روز پیش بهم زنگ زد.گفت فقط به خاطر من داره برمیگرده...احتمالا این بار منم با خودش میبره تا به قول خودش از دست این جنگ های جهانیه متعدد نجاتم بده...
منظورش پاتریشا و یاسر ان...اونا هر روز دعوا میکنن و من هر روز باید صدای اهنگو زیادتر کنم تا صداشونو نشنوم....
اوه،یکی داره زنگ میزنه...فکر کنم خودشه...امیدوارم واسم جعبه ی رنگ مخصوصی که خواسته بودمو اورده باشه...
دیگه باید برم...
...

***
سال 2017 ، ماه سپتامبر

کوله پشتیمو انداختم روی پارکت و نشستم روی تخت جدیدم...همه ی وسایل جدید بودن...پاتریشا نمیخواست هیچی از اون خونه ی قدیمی با خودمون اینجا بیاریم پس منو ولیحا فقط با یه کوله پشتیه کوچیک اومده بودیم...لپ تاپمو از تو کوله پشتیم در اوردم و گذاشتمش روی میزه کوچیک کناره تخت...بیشتره وسایله اتاقم همونجور که خواسته بودم مشکی بود...حتی پرده ها و رنگه دیوارا هم سیاه بودن....
پاتریشا خیلی سعی کرد متقاعدم کنه که رنگ های تیره واسم خوب نیست...تقریبا دو ساعته تمام باهام حرف زد راجع بهش...و چطور راضی شد که همه چی مشکی باشه؟!
خب من به طور خیلی ناگهانی و غیر عمد لیوانه توی دستمو خورد کردم و اون دیگه حرفی راجع بهش نزد...
به بانداژ سفیده روی دستم نگاه کردم...زیادم بد نشد حداقل یه هفته از تکالیف در امانم...
امسال مدرسه بالاخره تموم میشه و من میتونم واسه خودم زندگی کنم.سال اخر دبیرستانه منم واسه کالج هیچ برنامه ای ندارم.
چند تا لباسی که با خودم اورده بودمو گذاشتم تو کمد و برگشتم سمت کیفم.یسری دیگه خرت و پرت هایی که با خودم اورده بودمو خالی کردمو کیفه خالی رو پرت کردم زیره میز کامپیوترم.گوشیمو زدم به شارژ و دراز کشیدم روی تختم.چند لحظه ی بعد یکی نشست کنارم.چشمامو باز کردم و نگاهش کردم.
- تو میدونی اگه پاتریشا اینجا ببینتت حسابی عصبانی میشه نه؟!
= واسه همینه که از پنجره اومدم داخل.تو باید اونا رو قفل کنی،میدونی که؟!همیشه ممکنه رو شانس نباشی و به جای یه پسره خوشتیپ ،یه قاتله سریالی بیاد تو

خندیدم و سرمو تکون دادم.
- اینجا چیکار میکنی اصلا؟!
= نباید میومدم ببینمت؟!

دستمو کشیدم پشت گردنم.
- نه منظورم این نبود.خب چند وقتی بود همه چیز یکم عجیب شده بود بینمون زانییر.بعد از اخرین بار که پاتریشا سرم داد زد به خاطر اینکه گفتم تو رو دیدم ،تو دیگه پیشم نیومدی و خب......
= میدونم.من فقط نمیخواستم تورو اذیت کنم.حالا بگو ببینم ، ولیحا چطوره؟!
- خوبه.چند وقته با یه پسره چت میکنه.اسمش جیسونه.به نظر ادم بدی نمیاد،ولی خب به هر حال حواسم بهشون هست.نمیخوام خواهر کوچولوم اسیب ببینه.
= خوبه که حواست بهشون هست اخه......

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now