11

1K 269 41
                                    

نمی دونم قراره چی بشه.
نمی دونم قراره عمر کنم تا اون روز یا نه.

ولی دلم می خواد بتونم یک روز ، به این روزا فکر کنم . تو رو یادم بیاد. لبخند بزنم و همزمان اشک توی چشمام جمع بشه و بگم :

" اون بهترین کسی بود که هیچ وقت نداشتم."

خیلی سال دیگه.
شاید ده سال.
بیست سال.
سی سال.

اون موقع با افتخار به همه بگم که من می دونستم تو کی بودی.
بگم که می دیدمت.

به تک تک لحظه هایی که می دونستم هستی به وجودت افتخار می کردم و آرزو می کردم که هرلحظه بالاتر باشی.

بشینم یه گوشه ، زل بزنم به بخار چای ،
یهو برم توی فکر و از تو بگم.

از روز هایی که اشک هام فقط با شنیدن اسمت پایین می اومدن.
بگم که دیدنت با این که خیلی دور بود ، من رو می ساخت.
بگم که بودنت نعمت بود.
بگم که یکی از بخش های بزرگ زندگیم بودی.

بعد یهو بغض کنم و نتونم ادامه بدم.
چشمام رو از اون نقطه ی نامعلوم بگیرم،
لبخند زورکی همیشگی‌م رو بزنم ،
یه قلپ چای بخورم و سعی کنم لرزش صدام معلوم نباشه و بگم :

" اون زمان خیلی احمق بودم.توام این روزا یادت می ره.می بینی الان دیگه کوچک ترین اهمیتی نداره ؟ آدما کم کم بی ارزش می شن"

بعد لیوان رو بذارم همون جا، برم توی اتاق و با خیال راحت اشک بریزم و برای بار چندهزارم فکر کنم به این که چه قدر خوب بودی و چه قدر نشد که باشی.

و یادم بیاد که هنوز هم احمقم.
هنوز هم اهمیت داری.
که بعضی ها هیچ وقت تکراری و بی ارزش نمی شن.
بعضی ها همیشه همون باور نکردنی ترین رویات می مونن ، مثل تو.

----------------------------------------------

این برام خیلی با ارزشه.
امیدوارم منظور و احساسم رو درک کنید.
ممنونم که می خونید :]
و حس می کنم متوجه می شید چی می گم.

wordsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang