"آممم، می تونم کمکتون کنم؟" پرسیدم و سعی کردم لحنم خیلی بی حوصله نباشه.

"کله روی شونه هام هست." برای خودش زمزمه کرد. پلک زد انگاه از خیرگی اومده بیرون و بعد جلوی من سینه هاش رو گفت. یه نگاهی بهش انداختم.

"ممه هام هنوز خوشگلن – هولی شت تونستم! ارهههه! تونستم بیام تو فصل اول و هیچ خنجری توی ممه هام نیس مرسییی!" داد کشید. سرش رو انداخت عقب و مشتش رو برد توی هوا. اروم در رو بستم.

"وایسا! تو کاتالینا ای درسته؟ شخصیت اصلی؟" یکهو پرسید و جلوی بستن در رو گرفت. چشم هام گرد شد.

"ا-اسمم رو چجوری می دونی؟ و منظورت از شخصیت اصلی چیه؟ ببین خانم من با یه شخص شوپر کیوت قرار دارم که داره میاد پس اگه میشه فقط-" گفتم. دیگه اعصابم کاملا خورد شده بود، دوباره سعی کردم در رو ببندم.

"البته که اسمت رو میدونم پوففف – اسمت – اسمت رو می دونم چون مامانت بهم گفته. مامانت راجع بهت، بهم گفت و گفت وقتی میام تو اینجایی." سریع گفت. چشم هاش بین من و داخل خونه می چرخید. اخم کردم.

"مامانمو می شناسی؟ اصلا تو کی هستی؟" چشم هامو ریز و با شک بهش نگاه کردم.

"اسمم لایزاست." لبخند زد و دستش رو اود بالا تا باهام دست بده ولی من نادیدش گرفتم و دستام رو جلوی سینم جمع کردم.

"امم... و من اومدم اینجا تا... اومدم تا سینک ظرف شوییتونو درست کنم." لایزا گفت و دستش رو اروم و به طرز ضایعی اورد پایین. بشکن زد و بهم اشاره کرد. اون لبخند خوشحال و رو عصاب هنوز روی صورتش بود.

"تلاش خوبی بود. مامانم هیچ کس به اسم لایزا نمی شناسه و سینک هم درسته – "

وقتی صدای شکستن لوله ها از توی اشپزخونه اومد، پریدم و بلند جیغ کشیدم. اب از سینک مثل فواره بیرون زد و به سمت سقف ریخت. مثل احمقا به سینک و بعد به لایزا نگاه کردم که حالت صورتش متعجب و شگفت زده شده بود.

"هولی شت.... فکر نمی کردم کار کنه..... " زیر لب گفت و به دستاش نگاه کرد. وقتی فهمید دارم بهش نگاه می کنم صاف ایستاد.

"اوکی. من – من حرفتو بارم می کنم. فقط از اشپزخونه نیا بیرون چون من با یه شخص خیلی هات قرار دارم و نمی خوام یه نفر دیگه همش دورمون باشه." با لحن محکم بهش گفتم. دستش رو بالا ارود و ادای احترام کرد. (مثل نظامیا) دندون هام و بهم فشار دادم.

"وسایل و فرمت کجان؟" به سوییشرت گشاد و شرت ورزشیش نگاه کردم. چشم هاش اروم گرد شدن.

"کی وسایل می خواد وقتی تجهیزاتت رو به راهه؟" عصبی خندید. دستش رو بالا اود و بازوش، که اصلا وجود نداشت، رو بوس کرد.

"به این می گم بیلی، و این یک باب. کاپو!" با لحن از خود راضیش گفت. روی یه زانوش خم شد و ژست قهرمان ها رو گرفت. بازو هاش و بالا اورد و خم کرد تا عضله هاش بیرون بزنه، چشم هامم رو چرخوندم.

Her Effect | CompleteWhere stories live. Discover now