part 23/last part

5.8K 450 97
                                    

لویی با قدمای لرزون وارد بیمارستان شد و توی اولین قدم لوتیو دید وقتی بهش زنگ زد که میخواد مادرشو ببینه لوتی از خوشحالی گریه کرد بعدم اومد بیمارستان تا برادرشو همراهی کنه
لوتی راه افتاد و لوییم پشت سرش رفت روناش از شدت استرس میلرزید اگه مادرش بهش میگفت برو بیرون نمیخوام ببینمت چی؟
وقتی رسید به قسمت مراقبت های ویژه نفس لویی توی سینش حبس شد اشکاش توی چشمش جمع شدن یعنی چقدر حال مادرش بد بود
لوتی برگشت و برادرش که جرات داخل شدن نداشت نگاه کرد دستشو گرفت و وادارش کرد حرکت کنه
لویی وقتی از پشت شیشه مادرشو دید طاقت نیاورد دستشو گذاشت روی دهنش که صدای هق هقش درنیاد چه بلای سر مادر زیباش اومده بود؟ اون صورت تپل با لپای صورتی رفته بود داخل هیچی از اون موهای قهوه ای زیبا که وقتی عصبی میشد از لویی میخواست واسش شونه کنه نمونده بود اون دستای نرم و سفید مهربونش پر از جای آمپول و کبودی سرم شده بود بدن تپل زیباش زیر پتو مخفی شده بود و چیزی از تپل و سر زندگیش نمونده بود
لوتی برگشت و به لویی نگاه کرد برادر از همیشه شکسته تر به نظر میرسید برگشت و بغلش کرد
-لویی مامان هر هفته زنگ میزد و از کارن حالتو میپرسید هر دو شنبه میومد دم شرکتت و از دور میدیدت وقتی فهمید چه بلایی سرت آوردن دو هفته مریض شد
لوتی همراه لویی گریه میکرد
بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفت
-بیا لباس استریل بپوش برو تو بیداره
لویی جراتشو نداشت دستاش میلرزیدن اشکاشو به آستین کتش پاک کرد با قدمای لرزون پشت لوتی رفت
وقتی با لباسای سبز استریل وارد شد نگاه مادرش چرخید سمتش میتونس لبخند و با اشک توی صورتش مامانش ببینه
طاقت نیاورد و خودشو انداخت روی تختش
-مامان
از شدت هق هق شونه هاش میلرزیدن
مادرشم باهاش هق هق میکرد و پسرشو نوازش میکرد
بعد ماسک اکسیژنو از روی صورتش برداشت
-حالت خوبه پسرم؟
لویی دوباره به گریه افتاد حتی صداشم با صدای مادر مهربونش فرق داشت
-من خوبم مامان
لویی با صدای لرزونش جوابشو داد
-خدارو شکر خدارو شکر
لویی هق هق میکرد اما مادرش در حد پرستیدن نگاهش میکرد و نوازشش میکرد انگار میترسید پسرش دوباره بره
-گریه نکن پسرم گریه نکن بذار خوب نگات کنم
لویی پشت رستشو گذاشت روی دهنش
-نمیتونم مامان نمیتونم
.
-لو؟
-هممم؟
-بیا اون دوتارو آشتی بدیم
-نه هری
-لو بدجنس نشو گناه دارن
-چه گناهی؟
لویی همونطور که موهای هریو خشک میکرد سعی میکرد صداشو بشنوه جواب میداد هریم سعی میکرد لویو تو برگردوندن اون دوتا همراه کنه
هدی از زیر سشوار بلند شد و رو به روی لویی استاد
-لویی اگه من اچ آی وی داشتم ولم میکردی؟
لویی اخم کرد و روشو برگردوند
-چرت نگو هز
-جوابمو بده لو
-معلومه که میموندم
-حالا اگه لیام سعی میکرد جدات کنه؟خودتو بذار جاش
هری لباشو اویزون کرد و سرشو انداخت پایین
لویی به قیافه ی کیوتش لبخند زد اگه کارن راضی شد کمکشون میکنیم هری دستاشو کوبید به هم و پرید بغل لویی
لویی هم بغلش کرد
.
لیام حال و روز خوبی نداشت دقیقا توی خیابون راه میرفت هر لحظه یکیو شبیه زین میدید
شبا خواب میدید زین حالش بده روزا همرو زین صدا میکرد از کارن و عموش گرفته تا نایل و لویی
لویی دیگه راضی شده بود دوست نداشت دوستشو درحال از دست رفتن ببینه
لیام از نظر لویی عجیب شده بود مثلا وقتی توی بار بودن یهو با عصبانیت بلند میشد میگفت
-اون عوضی داره زینو دستمالی میکنه
بعد لویی نگاه میکرد میدید که یه جنده ی استریپترو داره میگه کلا حال عجیبی داشت
.
لویی و هری توی بار نشسته بودن و داشت فکر میکرد که ملانی و بریانا بهش نزدیک شدن
-سلام بر کفتران عاشق
لویی:سلام دخترا
بریانا دستشو جلوی صورت لویی گرفت
و انگشتر براقشو نشونش داد
-قشنگه؟
هری با سرخوشی دست بریانا رو کشید طرف خودش
-واای چه خوشگله
-ملانی بهم داده قراره عروسی بگیریم
بریانا با ذوق گفت
هری یهو دلش پروانه ای شد توی دلش آرزو کرد که کاش لوییم از اینا بهش میداد بعد به فکر خودش خندید هری پسر بود!بریانا دختر! و این تغییر قیافه ی هری از چشم لویی دور نموند
-خوشبخت بشین دخترا
لویی بی حوصله گفت
-چته؟
ملانی با کنجکاوی توی صورت بی حوصلش نگاه کرد و پرسید
-لیام...داره از دست میره کسخل شده
-چی؟چرا؟
بریانا با نگرانی پرسید
-دوری زین داره آزارش میده به همه حتی به گربه ی عمو جان میگه زین اون روز نزدیک بود یکیو به فنا بده چون یکی از اونا که باتم بود شبیه زین بود
ملانی با تعجب نگاه کرد:آخه من نمیفهمم مگه بچه اس؟خودش میتونه مراقب خودش باش
-میخوام کارنو راضی کنم از خر شیطون بیاد پایین
هری با ناراحتی گفت
لوییم سرشو تکون داد:آره باید بریم تو کارش
ملانی بلند شد:پاشین الان بریم
.
کارن منو رو کوبید رو میز
-نه همین که گفتم
لویی عصبی شد
-بس کن کارن اون بچه نیست اون میتونه مراقب باشه و از کاندوم کوفتی استفاده کنه
کارن اشکش دراومد:من نمیتونم بذارم
لویی ناراحت شد و سمتش رفت و بغلش کرد
-کارن می

I don't believe in love! ~ By Atusa20Where stories live. Discover now