part20

3.4K 365 64
                                    

هری سرشو رو میز گذاشت بدون توجه به صدای جیغ جیغوی معلمش چشماشو بست

نمیتونست نگاه لوییو فراموش کنه درسته دوستش نداشت ولی هیچ وقت روش دست بلند نکرده بود

فقط از این دلش میشکست که لویی هیچوقت ندیدش هیچوقت سعی نکرد بیشتر از یه سکس معمولی نزدیکش بشه!و خب این واقعا دل یه آدمو میشکنه!

از اون روز یک هفته میگذره هری با احترام از سباستین خداحافظی کرده بود و حالا پیش کارن مونده بود کارن خیلی خوشحال بود که یکیو داره وقتی از رستوران برمیگرده مخشو بخوره

تو این یه هفته هری نه لویی نه لیام نه زین رو دیده بود وقتی صداشون میومد اون میرفت تو اتاق و خارج نمیشد حتی اگه لویی همراهشون نبود

.

لویی سعی کرده بود به زندگی قبلیش برگرده یعنی کمتر سکس کنه دنبال خانوادش بگرده موفق هم شده بود اون لوتی خواهرشو ملاقات کرده بود و لوتی وقتی اسم مادرش میومد صورتش پر از غم میشد اما هیچوقت نگفت که چرا انقدر ناراحت لویی هم اصرار نکرد

لیام و لویی آشتی کرده بودن و کدورت بینشونو از بین برده بودن

اما هنوز یه چیزی ته دل لویی خالی بود ندیدن هری این آزارش میداد گرچه از دستش دلخور این دلخوری و دلتنگیو پای وابسته شدن میذاشت و چیزی به اسم علاقرو توی فکرش راه نمیداد

.

لیام مدام قدم میزد اون امروز کلاس داشت ولی زین دنبال جواب آزمایشش رفته بود جواب آزمایش لیام فردا حاضر میشد

با صدای یکی از دانشجو ها بخودش اومد

-ویکتور هوگو واقعا موقع نوشتن کتاب مردی که میخندد افسردگی داشت؟

لیام اخم کرد:کی همچین چیزی گفته؟

-خب برداشت من از این نوشته ها همینه

لیام اخمش باز شد و لبخند زد:خیلی خوبه که برداشت میکنی اما باید بگم ویکتور هوگو سعی میکرد داستان رو از دید یه سوسیالیست و یه آزادی خواه یا یه انسان فقیر نیازمند بیان بکنه اون افسرده نبود خیلی لفظ قلم عالی ای برای بیان احساسات طبقه ی پایین جامعه داشت

دانشجو لبخند زد به نظر میومد قانع شده لیام هم بهش لبخند زد و سعی کرد کلاسو زودتر تموم کنه

وقتی خارج شد با زین مغموم رو به رو شد

جلو تر رفت

-چی شده؟

زین انگار تازه متوجه لیام شد لباشو روی هم فشار داد تا بغضش نترکه حالا چطوری باید بهش میگفت؟

لیام از حالت زین گیج شد انتظار داشت الان لبخند بزنه

-نمیگی چی شده؟

I don't believe in love! ~ By Atusa20Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu