وقتی چشماشو باز کرد تنها چیزی که میدید لامپ بود و خب نورش زیاد بود باعث شد چشماش درد بگیره دستاشو گرفت جلوی چشمش که کمتر اذیتش کنه
-پسرم حالت خوبه عزیزم؟
اشتباه میشنید یا صدای مادرش بود؟
سرشو سمت صدا چرخوند و چشماش تو چشمای نگران مادرش گره خورد
-خوبی؟
مادرش دوباره پرسید
-خوبم مامان
صداش یکم گرفته بود
مادرش دستشو رو سرش کشید
-خداروشکر
-مامان؟چه اتفاقی افتاده تو چرا اینجایی؟
-خب اکسل بهم گفت کجایی رفتم اونجا بهم گفتن بیمارستانی
-چند وقته اینجام؟
-سه روز یعنی دو شب و سه روز
هری سرشو تکون داد نمیدونست چه اتفاقی افتاده چرا انقدر سرش درد میکنه
-سرم چی شده؟
-نمیدونیم کار کیه کی تو رو زده دوستات دنبالشن
-دوستام؟
-لیام و نایل
-لویی چی؟
-لویی؟اها همون که پیشش میموندی؟
-آره
مامانش سرشو تکون داد:ندیدمش
منظورش چی بود؟یعنی لویی حتی نگرانشم نشده بود؟
مامانش دوباره به حرف اومد:وسیله هاتو جمع کردم میریم خونه خودمون
-تو که میخواستی منو زندانی کنی
-نمیکنم سعی میکنم با خودت و گرایشت کنار بیام!
...*فلش بک*
لیام وقتی از هری جدا شد رفت بیرون زین رو به باغچه ی کوچیک خونه داشت سیگار میکشید و با حرص سیگارو فوت میکرد
لیام بی صدا کنارش ایستاد
زین وقتی متوجه لیام شد به حرف اومد
-بهت گفت؟
-که باهات خوابیده؟
-آره
-اوهوم گفت
-تعجب نکردی؟
-نه اون یه عوضیه اون حتی استریت ترین آدمام میخوابه مهم نیس
-واسه تو مهم نیس یا واسه اون؟
-کلا چیز مهمی نیس زین
زین سرشو تکون داد
-زین من ...من ازت خوشم میاد
زین نامطمئن برگشت سمت لیام
-یعنی واست مهم نیس که..
DU LIEST GERADE
I don't believe in love! ~ By Atusa20
Fanfictionداستان درباره ی یه پلی بوی به تمام معنای گی هستش که با یه پسر معصوم هفده ساله برخورد میکنه +18!!!!! داستانی متفاوت از لری و زیام! hope you like it...