part8

3.5K 437 59
                                    

وقتی چشماشو باز کرد تنها چیزی که میدید لامپ بود و خب نورش زیاد بود باعث شد چشماش درد بگیره دستاشو گرفت جلوی چشمش که کمتر اذیتش کنه

-پسرم حالت خوبه عزیزم؟

اشتباه میشنید یا صدای مادرش بود؟

سرشو سمت صدا چرخوند و چشماش تو چشمای نگران مادرش گره خورد

-خوبی؟

مادرش دوباره پرسید

-خوبم مامان

صداش یکم گرفته بود

مادرش دستشو رو سرش کشید

-خداروشکر

-مامان؟چه اتفاقی افتاده تو چرا اینجایی؟

-خب اکسل بهم گفت کجایی رفتم اونجا بهم گفتن بیمارستانی

-چند وقته اینجام؟

-سه روز یعنی دو شب و سه روز

هری سرشو تکون داد نمیدونست چه اتفاقی افتاده چرا انقدر سرش درد میکنه

-سرم چی شده؟

-نمیدونیم کار کیه کی تو رو زده دوستات دنبالشن

-دوستام؟

-لیام و نایل

-لویی چی؟

-لویی؟اها همون که پیشش میموندی؟

-آره

مامانش سرشو تکون داد:ندیدمش

منظورش چی بود؟یعنی لویی حتی نگرانشم نشده بود؟

مامانش دوباره به حرف اومد:وسیله هاتو جمع کردم میریم خونه خودمون

-تو که میخواستی منو زندانی کنی

-نمیکنم سعی میکنم با خودت و گرایشت کنار بیام!
...

*فلش بک*

لیام وقتی از هری جدا شد رفت بیرون زین رو به باغچه ی کوچیک خونه داشت سیگار میکشید و با حرص سیگارو فوت میکرد

لیام بی صدا کنارش ایستاد

زین وقتی متوجه لیام شد به حرف اومد

-بهت گفت؟

-که باهات خوابیده؟

-آره

-اوهوم گفت

-تعجب نکردی؟

-نه اون یه عوضیه اون حتی استریت ترین آدمام میخوابه مهم نیس

-واسه تو مهم نیس یا واسه اون؟

-کلا چیز مهمی نیس زین

زین سرشو تکون داد

-زین من ...من ازت خوشم میاد

زین نامطمئن برگشت سمت لیام

-یعنی واست مهم نیس که..

I don't believe in love! ~ By Atusa20Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt