part22

3.4K 343 20
                                    


کارن بشقابارو کنارگذاشت و به لویی و لیام که داشتن از خنده ریسه میرفتن نگاه کرد بعد از مدت ها لویی رو سرخوش میدید

میتونست قسم بخوره بعد از اون شب که بهش تجاوز شده بود و با درموندگی بهش پناه آورده بود ندیده بود اینجوری بخنده!

اگه میفهمید مادرش حالش خوب نیست شاید بدتر میشد

کارن از مادر لویی خبر داشت مادر لویی هر هفته باهاش تماس میگرفت و حال پسرشو میپرسید

با لبخندی به پهنای صورت نزدیکشون رفت

-پسرای من چه حالشون خوبه

لویی لبخند زد:فعلا که همه چی خوبه تا یکیمون بمیره
رنگ از روی لیام پرید این چی داره میگه

-چی؟کی قراره بمیره؟

نگاه لویی چرخید روی لیام میدونست نباید بگه ولی گفت چون نمیخواست لیام با زین ادامه بده شاید کارن بعث اینکار میشد

وقتی با رنگ پریده ی لیام رو به رو شد با لبخند کج همیشگیش برگشت سمت کارن

-زین دیگه نمیدونی مگه؟

-نه مگه زین چشه؟

-هیچی مامان اون خوبه

لویی میدونست لیام ماستمالی میکنه

-اره ولی فعلا لیام بس کن اون اچ آی وی داره

لیام چشماشو بست و منتظر عکس العمل مادرش شد
کارن همونطور با دهن باز به لیام خیره شده بود

-چی؟؟

-مامان اون خوبه منم خوبم

-اون واقعا مثبته؟

-آ...آ...آره

لیام لکنت گرفته بود دلش میاد انقد لوییو بزنه که دیگه زنده نمونه

لویی خودشم حس بدی داشت اون به زین علاقه داشت و میدونست مناسب لیامه ولی نمیتونست اجازه بده بهترین دوستش به خطر بیوفته

-خب کات کردی یا نه؟

صدای کارن ترسناک شده بود

-نه مامان

-چی؟

-نمیکنم من باهاش میمونم تا تهش

-نخیر تو همین الان رابطتو باهاش قطع میکنی همین که گفتم

-ولی مامان ...

-این بحث تموم شده تو حق نداری توی خونش بمونی میای تو خونه ی خودم

لیام سرشو گرفت تو دستش

-مامان من عاشقشم من نمیتونم تو این شرایط تنهاش بذارم

-تو شانس آوردی که نگرفتی این بحثم تمومش کن تو نمیتونی تا آخر عمرت با استرس زندگی کنی من اجازه نمیدم

I don't believe in love! ~ By Atusa20Where stories live. Discover now