قسمت پايانى

648 75 21
                                    

ویولا در مقابل قبر لویی در حالی که یه دسته گل رز قرمز توی دست هاي لرزونش نگه داشته بود، ایستاد.و به سنگ قبر خيره شد. اشک هاش پایین میریختن و گونه هاشو خیس میکردن و میتونست احساس کنه که قلبش شکسته، نجات دهندش حالا درست شش فوت مقابلش زیر زمین خوابيده بود.

‎پنج روز از اون زمان گذشته و لویی مرده بود اما ویولا هنوز باور نداشت. اون بیش تر روز رو توی اتاقش میگذروند و گریه میکرد. اگرچه، لیام به ملاقاتش میومد و بیش تر اوقات ازش نگهداری میکرد، باهاش صحبت میکرد و هرکاری رو برای کمک به اون انجام میداد.

‎اما اینها کافی نبود. اون می دونست که لیام برای کمک بهش اونجاست اما میخواست که لویی هم کنارشون باشه. اون میخواست فرشته ی نگهبانش به خاطرش اونجا باشه .

‎دونستن اينكه لويي اي كه هميشه ازش مراقبت ميكردو ساعت ها كنارش بود، الان زير خاكه؛ ويولارو در هم ميشكست. روي چمن زانو زد و گل های رز رو یکی یکی از دسته گل بیرون کشید و اونها رو روی قبر گذاشت؛ چهارده رز برای چهارده روزی که لویی برای اون اونجا بود. حتی اگه روز چهاردهم حضور نداشت، اون حسابش کرده بود چون این آخرین روزی بود که لويي نفس کشید.

‎ویولا کارشو تموم کرد و قبل از اینکه به آسمون آبی نگاه کنه، برای چند لحظه روی زانو هاش کنار قبر نشست. ابر های پنبه ای پراکنده لبخند روي صورتش اوردن. لویی رو روی یکی از اونها تصور کرد که با نگاه مسحور کنندش بهش نگاه میکنه. رنگ آسمون خاطره های اون رو براش یادآوری میکرد و چشم های آبی زیباش که میتونست با نگاه کردن بهشون سال ها رو توی زمان کوتاهی سپری کنه.

‎لبخندش برای موندن روی لب هاش تقلا میکرد. ویولا میدونست که اون الان آزاده و توی آرامش و شادی زندگی میکنه و ترجیح میده که عاشق بقیه ی فرشته ها توی بهشت باشه. همه ی چیزی که اون همیشه میتونسته دوستش داشته باشه، و ویولا اونو انجام داده. اما در بیش تر از راه های دیگه؛ اون لویی رو مثل یک دوست میدید، یک شونه برای گریه کردن روی اون، مثل نجات دهندش. به هر حال اون ها فرصتی برای تجربه ی عشق نداشتن، اون لویی رو توی هر راهی که میخواست دوست داشت.

‎و اون هم هر چیزی که میخواست براش تهیه میکرد، استقلال و آزادی، كسي که مراقبش باشه و بهش توجه کنه، كسي که کاملا ازش حمایت کنه، كسي که وقتی بیش تر از هر لحظه ی دیگه ای بهش نیاز داره کنارش باشه. لویی برای اون اونجا بود و بهش کمک کرد.

‎اون روی قولش موند.

‎" هی ". ویولا از گوشه ی چشم به لیام نگاه کرد که کنارش نشست. اون سرش رو به آرامی تكون دادو دستهاشو بيرون اورد تا بهش نگاه كنه. ویولا لب هاش رو گاز گرفت و دست هاش رو روی دهنش گذاشت قبل از اینکه اجازه بده بغضش بشکنه. لیام اون رو در آغوش کشید و اون روی شونه هاش گریه کرد، سر جاش جا به جا شد تا بهتر بتونن همدیگه رو بغل کنند.

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now