روز ششم : ويولا

399 69 5
                                    

ويولا:

من توي اتاق لويي از خواب بيدار شده بودم و حس ميكردم چيزي به پيشونيم چسبيده ، همونطور كه بخاطر كسلي تلو تلو ميخوردم نشستم ، اون تيكه كاغذ مزاحمو از پيشونيم جدا كردم ، رو به روم نگهش داشتم و براي چند بار پلك زدم تا تار نبينم.

دستمو لاي موهام فرو بردم و شروع به خوندن اون نوت كردم همونطور كه سرمو كج ميكردم.

' فقط براي چند دقيقه ميرم بيرون...تقريبا بيست دقيقه ي ديگه برميگردم ولي تو آزادي اينجارو ترك كني اگه كه دوست نداري بموني.
برات صبحونه گذاشتم...توي آشپزخونست :) L
'XX

شونه بالا انداختم ، اون يادداشت رو روي ميز كنارم گذاشتم و بلند شدم ، به بدن و كمر خشكم كش و قوسي دادم و انگشتامو شكوندم.

من راهمو سمت آشپزخونه پيدا كردم و لبخند زدم وقتي كه تونستم به اندازه ي يه بشقاب وافل ببينم كه تماما به نوتلا آغشته شده بودنو روي ميز صبحانه خوري قرار داشتن.

صندليو كشيدم و روش نشستم ، چنگال و چاقو رو برداشتم قبل از اينكه خودمو مشغول به خوردن اون صبحانه ي خوشگل و خوشمزه كنم.

وقتي كه از خوردن دست كشيدم ، چنگال ، چاقو و بشقابم رو شستم و بعد برگشتم تا روي مبل بشينم.

من تلويزيونو روشن كردم و يه قسمت از "دوستان" رو تونستم براي نگاه كردن پيدا كنم
و قصد داشتم همينجا بمونم تا لويي برگرده.

-

در باز شد و من برگشتم تا پشت سرم رو نگاه كنم ، به لويي لبخند زدم وقتي كه داشت ميومد داخل ولي وقتي كه ديدم اون لبخندي نزد بلند شدم و سمتش رفتم ، يكم گيج شده بودم.

چرا اون فقط همونجا ايستاده و به ديوار زل زده!؟

"لويي!؟" بازوشو لمس كردم و ديدم كه آهي كشيد قبل از اينكه بچرخه تا منو ببينه.

"سلام" اون يه لبخند اجباري زد ، چشماش با اشكايي كه توشون بودن بيشتر برق ميزدن.

راستش شوكه شدم.

"چيشده؟" اخم كردم.

اون سريعا با پشت دستاش گونه و چشماشو پاك كرد و سرشو تكون داد.

"هيچي...هيچ اتفاقي نيوفتاده ، من خوبم...آره...دلواپس نباش"

اما اون خوب به نظر نميومد ، پوستش رنگ پريده تر از دو سه روز پيش بود و اون موقع بود كه من متوجه شدم چقدر استخوني شده.

صورتش ، بازوهاش و پاهاش خيلي لاغر شده بودن ، شايد هم اين فقط من بودم كه اينطور فكر ميكرد.

"بيا فيلم ببينيم ، چطوره؟"

لويي سمت پذيرايي حركت كرد و آروم روي مبل نشست.
من جفتش نشستم و محتاطانه نگاهش كردم كه چطور كنترل تلويزيوني كه تازه برش داشته بود توي دستش به صورت خفيفي ميلرزيد.

يه اتفاقي براي اون افتاده بود ، يه جاي كار ميلنگيد...

هلو گايز😻
راستش ايده ي خوبي بود ، ديه هروقت بخوام برم بيرون يه كاغذ ميچسبونم رو پيشوني طرف😐😕
عجب صبحانه اي🤤😵خدا بده از اين صبحانه ها😋🙄
و اينكه
لويي چش شده!؟😱
چرا اينطوري شد!؟😢
حرفي!؟حديثي!؟🤔

Lots of Love
Niki♥️
Yasi♥️

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now