روز چهاردهم : ويولا

430 70 11
                                    


"ویولا، تو باید هرچه زودتر بیای بیمارستان. "

صداي دستپاچه و مضطرب ليام از پشت تلفن احساس بدي بهم منتقل ميكرد.
اونجا چه خبره؟

" چرا؟؟ "

لیام آهی کشید . "این درباره ی لوییه، ویولا."

صداش بغض داشت

" فقط زودتر بیا اینجا، باشه؟ "

لعنتي مگه چه اتفاقي افتاده بود؟

"با-باشه" صدام بدجوري ميلرزيد.

با اخرين سرعت از تخت پريدم پايين. ساعت 2 ظهر بود اما من اهمیتی نمیدادم ، هرلحظه ممكن بود قلبم از جا دربياد ، اصلا احساس خوبي نداشتم اصلا.
نكنه اتفاق بدي واسش افتاده باشه!؟ نه نه چيزي نيست من مطمئنم.

لابد پاش شكسته يا دستش يا اصلا مسموم شده!
نكنه سرش شكسته باشه!؟؟؟اما...صداي ليام خيلي دستپاچه بود، كسي به خاطر يه مسموميت اينقدر هل نميشه. اون داشت با تلفن بندري ميرقصيد. من ميتونستم صداي خش خش تلفنو حس كنم.

نه نه ويولا به چيزاي بد فكر نكن الان ميري اونجا و ميبيني كه لويي حالش خوبه. من به خدا اميدوارم!

اما خدا هميشه منو سوپرايز ميكنه مثل گرفتن مامان بابام. نكنه لويي هم...
نه نه نه نه معلومه كه نه ، چقدر تو خنگي كه به اين چيزا فكر ميكني...

اين چه فكراي مزخرفيه كه من ميكنم.. اون به من قول داده. اون تركم نميكنه. خدايا، خواهش ميكنم اتفاقي واسش نيوفتاده باشه. خواهش ميكنم...
لعنتي چرا دارم گريه ميكنم؟

من 10 دقیقه بعد توی بیمارستان بودم. راه زیادی رو دویده بودم و اون آخر اين جاده بود و قاعدتا زياد طول نكشيد.

نميتونستم نفس بكشم.نمي تونستم چيزيو جز گرماي اشكامو روي گونه هام حس كنم. نميتونستم به چيزي جز لويي فكر كنم. هي قوي باش دختر ، الان ميري تو و ميبيني كه لويي كاملا خوبه ، چرا اينقدر استرس داري؟؟

همونطور كه خودمو دلداري ميدادم با پشت دستم گونه هاي خيسمو پاك كردم و از وسط دوتا در رد شدم.
لیام رو توی سالن انتظار دیدم که
سرشو بین دستاش گرفته بود.

بنظر خوب نمياد.
هيچ چيز بنظر خوب نمياد.

وقتی فقط چند قدم ازش فاصله داشتم، اون ایستاد و به من زل زد، بعد من رو محکم بغل کرد.

" چه اتفاقی افتاده؟ "

من زمزمه کردم و اون ، آب بینیش رو بالا کشید و اشک هاش رو از روی گونه هاش پاک کرد.

بي حس تر از اوني بودم تا حركاتشو آناليز كنم. من فقط منتظر بودم تا گوشام اون دوكلمرو بشنون؛ لويي خوبه.

لیام نگاهی بهم انداخت و کمک کرد تا روی یکی از صندلی ها بشینم.

" فکر نمی کنم لویی چیزی درباره ی مریضیش بهت گفته باشه، گفته؟؟ "

چي؟ مريضي؟ شايد منظورش اينه كه سرماخورده يا يه چيزي مثل اين. آره اين فقط يه سرما خوردگيه كوچيكه ، آفرين دختر به چيزاي خوب فكر كن.

" نه "
قطره اشك كوچيكي از كنترلم خارج شدو روي گونه هام لغزيد.

بازم يه سوپرايز جديد، يه عالمه اتفاق بد، من ميتونستم تمام اينارو احساس كنم. اما نميخواستم باور كنم. هنوز هيچ اتفاقي نيوفتاده همه چي مرتبه و من فقط نیاز داشتم تا لویی رو ببینم ، تا لوييو ببينمو به خودم ، به اين همه افكار مزخرف ثابت كنم كه اون خوبه.

" ویولا اون _ اون سه ساله که..."

" چرا نميگي چيشده ليام؟ چرا دستو پا شكسته حرف ميزني؟ تورو خدا سريعتر بگو چيشده. خواهش ميكنم ليام."

با صداي گرفتم از ليام خواهش كردم تا اينقدر كند حرف نزنه. من ديگه تحمل نداشتم.ميخوام بدونم چه اتفاق لعنتي اي داره اينجا ميوفته.

"اون سه سال سرطان داشت"

سرطان داشت؟
چرا پس به من نگفته بود؟
چرا اون لعنتي از فعل گذشته استفاده كرد؟

" داشت؟؟ "

" من واقعا متاسفام، وی."

لیام کلمه هاشو خفه کرد، " لویی سه ساعت پیش غش کرد و من اونو مستقیم اوردم اینجا اما..."

اون چشماشو بست و نفسي گرفت.

"اما اینجا کاری نبود که اونها بتونن براش بکنن. اون- اون بیست دقیقه پیش فوت کرد."

بدنم يخ زد. حرفاي ليام مثل پتك محكم تو سرم خورد.
اون الان چي گفت؟
نه نه نه نه نه.
نههههههههههههه

اشكام مسابقه گذاشته بودن و از هم ديگه سبقت ميگرفتن.
مغزم توي سرم ميكوبيد و دستام ميلرزيدن.

خدايا خواهش ميكنم.
اين يه دروغه بزرگه.
اون حق نداشت اينقدر زود منو ترك كنه.
اون حق نداشت.

"نه نه اين حقيقت نداره نه!"

فرياد ميزدم. اينقدر بلند كه حتي گوشام نميشنيد ، برام مهم نبود اگه همه داشتن نگام ميكردن. برام مهم نبود اگه ليام سعي داشت آرومم كنه.
برام مهم نبود كه چقدر افتضاح بنظر ميرسيدم.

تنها چيزي كه مهم بود اين بود كه لويي رفته
لويي رفته
لويي رفته
لويي رفته

من ميخواستم يه بار ديگه دستاشو بگيرم ، يه بار ديگه تو بغلش گريه كنم ، يه بار ديگه به چشماش نگاه كنم ، يه بار ديگه صداشو بشنوم.
من يه بار ديگه لوييو ميخواستم. اما لویی رفته بود ، اونم براي هميشه.
اون رفته بود و من هيچوقت نتونستم باهاش خداحافظی کنم، مثل خانوادم.

خدايا چرا؟ لويي تنها كسي بود كه برام مونده بود اما حالا اونم رفته. تو ازم گرفتيش. آخه مگه چه گناهي كردم كه اينقدر شكنجم ميدي خدا؟
چرا؟

"چرااااا؟"
ديگه هيچ حسي تو بدنم نبود . فقط درد بودو درد بودو درد.

فرياد زدم. بازهم فرياد زدم تا از شدت دردام كم بشه. اما فايده اي نداشت.

عقلمو از دست داده بودم ، انگار يكي مدام توي سرم داد ميزد:

لويي رفته بود!



💔:))))))))

Lots of Love💫🌈🦋
Niki♥️
Yasi♥️
Zari♥️

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now