روز چهارم : ويولا

505 74 2
                                    

ويولا:

همونطور كه قدم زنان از دشتِ خالي رد ميشدم، چمن ها پاهامو قلقلك ميدادن.
كفشاي كهنه و قراضمو توي دستم گرفته بودم و موهام همه جا پخش شده بودن.
چشمام روي يه چيز خيره مونده بود؛
تابي كه بيشتر بچگيمو روي اون سپري كردم.

نميدونم چرا اما هروقت ناراحت بودم مجبور بودم تا به اين دشت كوچيك برگردمو روي تاب بشينم.

شايد چون اين پارك كوچيك ياد زماني مينداختم كه پدر و مادرم منو اينجا ميوردن ، فقط براي اينكه ساعتها توي دشت بازي كنيم ، پيكنيك داشته باشيم و خاطرات جذابي بسازيم كه من هنوز فراموششون نكردم.

كفشامو روي زمين انداختم و روي تاب نشستم ، من هميشه روش مينشستم و زنجيرهاي فلزيشو توي دستام ميگرفتم.

چشمامو روي سرتاسر دشت كوچيك چرخوندم ، من به يه مقدار زماني براي خودم نياز داشتم و اين اولين جايي بود كه به ذهنم رسيد.

ميدونستم كه اين يه راه درمان براي منه تا فقط مدت زماني رو اينجا براي تسكين دادن غم هام و خاطراتم بگذرونم و با اشك هاي ناگريز و اجتناب ناپذيرم به همه ي اينها پايان بدم!

درحالي كه روي تاب چرخ ميخوردم ، يه لالايي قديميو كه مادرم هميشه برام ميخوند زير لب زمزمه كردم و گذشته و همه ي روزاي خوب مشتركمون رو بياد اوردم.

اين ناراحت كنندست كه ما نتونستيم خاطرات بيشتريو باهم بسازيم
و چيزي كه منو حتي بيشتر ناراحت ميكنه اينه كه ما اين همه سال رو باهم گذرونديم و زندگي كرديم ، ولي اينا فقط خاطرن و ازشون چيزي بيشتر از خاطره برام نمونده.

اين انصاف نبود كه اونا اينقدر زود بميرن ، تو اوج جوونيشون.
خانواده ي من لياقت اينو داشتن كه در كنار هم پير شن.
اونا هرچي هم كه باشه ، از خود گذشتگي هاي زيادي براي مردم انجام دادن ، اونا حقشون خيلي بيشتر از يه سنگ قبر بود.
اونا شايستگي زندگي كردنو داشتن ، اونا لياقت دنيارو داشتن اما حالا اونا مجبورن دور از همه ي اينا بمونن.

اونا هيچوقت نميتونن فارغ التحصيل شدن منو ببينن ، اونا هيچوقت نميتونن وقتي كه من خونه رو ترك ميكنم گريه كنن ، اونا هيچ وقت نميتونن از اينكه تنهايي روي پاهاي خودم ايستادم خوشحال شن ، اونا هيچوقت نميتونن مراسم ازدواج منو ببينن ، اونا هيچوقت نميتونن بچه هاي منو ببينن ، اونا هيچوقت نميتونن لذت مادربزرگ و پدربزرگ شدنو درك و تجربه كنن ، اونا هيچوقت مادربزرگ و پدربزرگ نميشن ، اونا هيچوقت نميتونن بزرگ شدن منو ببينن ، من هيچوقت قادر نخواهم بود تا اونارو حتي براي بار اخر هم ببينم
و اين هنوز منو خيلي ناراحت ميكنه طوري كه دوست دارم مثل يه توپ اونقدر به سمت بالا پرتاب بشم تا ناپديد بشم و ديگه نتونم برگردم.

اشك هام روي گونه هام سر ميخوردن ، سرمو روي دستام گذاشتم و گريه كردم ، گريه كردم ، گريه كردم.

تا وقتي كه گونه ها و چشمام سرخ شدن و شروع به سوختن كردن گريه كردم ،
اونقدر گريه كردم تا ديدم نسبت به همه چيز تار شد و من به سختي ميتونستم ببينم ،
تا وقتي كه زانوهام خواب رفتن گريه كردم.

داشتم يخ ميزدم ، با احتياط سرم رو از روي دستام بلند كردم و احساس كردم قلبم شروع به تپيدن كرد وقتي لويي رو ديدم كه رو به روي من روي زمين نشسته بود ، اون لبخند زد و دستاش رو روي زانوهاي من گذاشت ، موهاش جلوي چشماش رو گرفته بودن و توي اون لحظه هيچ چيز ديگه اي برام مهم نبود.

تمام چيزي كه اون لحظه برای من مهم بود، این بود که اون تونسته بود من رو پیدا کنه و بخاطر خودم پيشم باشه ، حتی اگه به سختی من رو می شناخت...من واقعا نمی دونستم که چه احساسی دارم.

یا برای مدت طولانی چيزي رو احساس نمیکردم و یا مشغول فکر کردن بودم ، اما به دلایلی لویی
شروع به تغيير دادنش كرد...

چطور بود!؟😃
پور ويولا☹️
هعييييي😪
مرسي كه ميخونين♥️

Lots of Love💫🌈🦋
Niki♥️
Yasi♥️

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now