روز دهم : ويولا

406 75 13
                                    


روي مبل مخمل جفت پدربزرگم نشستم و بهش فنجون چايي كه درخواست داده بود رو دادم.
پدربزرگم تشكر كرد ، گونم رو بوسيد و دوباره مشغول خوندن روزنامه ي توي دستش شد.

من لبخند زدم و سالني كه همه ي افراد خانه ي سالمندان براي گذروندن اوقات فراغتشون به اونجا اومده بودن رو برانداز كردم.

راحت ولي ساكت بود ، فقط صداي آهسته ي حرف زدن شنيده ميشد و من دوست داشتم اطراف و همه ي كسايي كه اونجا بودن رو نگاه كنم ، من عاشق آدماي پير بودم و از اينكه ميتونستم اين يه مورد كاري كه دوست دارمو اينجا انجام بدم ، احساس خوشبختي ميكردم.

مامان بزرگم روي يه صندلي گهواره اي كه سمت ديگه ي مبل و نزديك بابابزرگم بود ، نشسته بود.

اون درحالي كه عينكي روي چشماش داشت ، چيزيو ميبافت ولي بهم نميگفت چيه و تنها چيزي كه از طرفش شنيده ميشد آهنگي بود كه براي خودش زمزمه ميكرد.

ميتونستم آهنگو تشخيص بدم ، معلومه كه ميتونستم مادرمو مادربزرگم وقتي كه كوچيك تر بودم برام ميخوندنش ، هميشه.

"خب ، ويولاي قشنگم"

پدربزرگم به نرمي گفت و من در جواب رومو برگردوندم تا تمام توجهم رو بهش بدم ، اون لبخند زد و چال هاشو به نمايش گذاشت.

"حال اون پسري كه اخيرا باهاش ميگردي چطوره!؟"

"شما...شما چطور..."

"بابا بيخيال" با دهن بسته خنديد.

"من احمق نيستم و شما دوتارو روزاي ديگه اي كه وارد ميشدين ميديدم ، اسمش چيه!؟"

من سرمو پايين انداختم.

"اسمش لوييه و اينكه ما فقط دوستيم ، پاپا"

"اوممم ، آره آره همينطوره كه تو ميگي"

بابابزرگ يه تاي ابروشو بالا انداخت و بعد سمت مامان بزرگم چرخيد.

"نانسي ، يادته وقتي كه ما فقط دوست بوديم!؟"

مامان بزرگم بلند خنديد ، سرشو تكون داد و چند بار پشت سر هم براي پدربزرگم پلك زد.

"آره عزيزم ، چطور ميتونم فراموشش كنم!؟"

"هي ، من فكر ميكنم كه دوستي شما كاملا با مال ما متفاوت بوده"

من بينيمو چين دادم وقتي كه اونا شروع به خنديدن كردن و بعد به سمت همديگه كش اومدن تا دستاي همو بگيرن همونطور كه به هم لبخندهاي عاشقانه اي ميزدن.

"آره تو درست ميگي"

پدربزرگم همونطور كه به مادربزرگم چشم دوخته بود و براش پلك ميزد ، خطاب به من گفت و مادربزرگم زماني كه با چشماي خمارش به پدربزرگم نگاه ميكرد ، با دست روي شونش زد.

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now