روز دوم : ويولا

586 87 8
                                    

"سلام رفيق"

من نگاهمو از پنجره اي كه به بيرونش خيره شده بودم گرفتم و لبخند زدم وقتي لوييو ديدم كه رو به روي من نشست ، اون همونطور كه جرعه ي كوچيكي از چاييش رو مينوشيد ، لبخند ضعيفي زدو قبل از اينكه ژاكتش رو دربياره چاييشو روي ميز گذاشت.

"سلام"

من جواب دادم و متوجه شدم كه امروز موهاشو با ژل به صورت ژوليده اي حالت داده و خوب به نظر ميرسه (در واقع خيلي خوب به نظر ميرسه) اين چيزي بود كه من بايد قبول ميكردم.

من سعي كردم دوست صداش كنم همونطور كه اون منو صدا كرد ولي اون كلمه خيلي غريبه به نظر ميرسيد و من فقط نتونستم اما لويي به نظر نميومد اينطور فكر كنه ، به هر حال اون تلاش كرد كمي بيشتر لبخند بزنه.

"امروز حالت چطوره؟؟"

همونطور كه سرشو كج ميكرد پرسيد ، ابروشو بالا انداخت و به پايين نگاه كرد.
من لبخند زدم و به طور ناگهاني احساس خجالت كردم.

من همون لباساي ديروزي رو پوشيده بودم (و مشخصا شسته بودمشون) چون اونا همه ي چيزي بودن كه برام مونده بود ، خاله و شوهرخالم لباس هايي كه اونجا جا گذاشته بودم رو سوزونده بودن و پول هايي كه خانوادم برام گذاشته بودن هم ناپديد شدن پس من فقط همون لباسا ، مقدار كمي لباس زير و يه جفت پيژامه داشتم.

"اومم ، يكم خستم ولي بهتر ميشم" زير لب گفتم و با دسته اي از موهام بازي كردم.

"تو چطوري!؟"

لويي سرش رو تكون داد.

"خوبم ، نگران من نباش.حال پدربزرگ و مادربزرگت چطوره!؟"

اخم كردم.

"اونا..."

من حرفمو قطع كردم و تقريبا خودمو خفه كردم تا كلماتمو نگم به فنجون رو به روم نگاه كردم و لبمو گاز گرفتم.

"اونا خيلي خوب نيستن"

"اوه" دستشو روي ميز گذاشت

سرش رو بالا اورد و من بهش نگاه كردم ، اون با لبخندش بهم قوت داد.

با لبخند كوچيكي كه داشت روي لبام شكل ميگرفت دستم رو به سمتش حركت دادم و روي دستش گذاشتم ، تماشاش كردم وقتي كه دستم رو به ارومي نوازش كرد.

"دوست داري دربارش صحبت كني؟؟"

"اممم..." من دست از نگاه كردن به چشماي زيباي آبيش برداشتم و بي قرار شدم.

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now