روز يازدهم : لويى

366 66 0
                                    


سه روز
هفتادو دو ساعت
اين تمام زمانيه كه برام باقي مونده

و من آرومم ، من باهاش كنار اومده بودم.من بايد قبول ميكردم كه بلاخره زماني كه برام مونده تموم ميشه ، من ميدونستم كسي نميتونست بهم كمك كنه و جلوشو بگيره.

از وقتي كه اراده كردم به ويولا كمك كنم ، ميتونستم خوشحال و راحت بميرم.

محاكمه فرداست و من تصميم گرفتم اونو به جايي ببرم تا احساس سبكي كنه چون مجبوره چندين ساعت رو توي اون دادگاه نفرت انگيزو وحشتناك بگذرونه و سنگيني باري رو روي دوشش تحمل كنه پس فكر كردم گذروندن يه روز توي ساحل بتونه مفيد باشه.

من بايد شكرگزار ميبودم از اونجايي كه به تابستون نزديكيم و هوا به اندازه ي لازم گرمه وگرنه امكان داشت برنامه ريزي هام به خاطر دماي هوا خراب شن
البته در هر صورت من باهاش مشكلي نداشتم و فكر نميكنم ويولا هم مشكلي داشته باشه.

ما به ساحل رفتيم و بعد از اينكه روي شن ها زيرانداز پهن كرديم ، نشستيم.
ما بستني ميخورديم و خاطرات بچگيمونو براي همديگه تعريف ميكرديم.

من تماشاش كردم وقتي كه ميخنديد و در مورد خانوادش صحبت ميكرد ، اينكه چقدر عالي و خيرخواه بودن و هرروز به ويولا يادآوري ميكردن كه چقدر دوسش دارن.

من نميخواستم جو رو عوض كنم با گفتن اينكه مادر و پدر من هيچوقت من رو دوست نداشتن و بهم ابراز محبت نكردن ، پس پيش خودم نگهش داشتم.

من بهش در مورد خودم و دوستام گفتم كه چطور با رقيبامون توي مدرسه شوخي خركي ميكرديم.

در همه ي مواقع ، ويولا به جوكاي افتضاح من ميخنديد و يا لبخند ميزد
اون گاه و بي گاه چيزايي از خودش ميگفت و من نگاهش ميكردم وقتي كه قهقهه ميزد
اون لبخند حقيقي ميزد بدون اينكه بخواد پنهانش كنه ، پس من انجامش دادم.

و آخراي روز ، ما با پاهاي برهنه اي كه توي آب دريا بودن ، راستاي ساحل رو قدم ميزديم
و هر از چندگاهي بهم ديگه آب ميپاشيديم و از دست همديگه فرار ميكرديم.

من بايد يه زمانيو مي ايستادم تا نفس بگيرم چون شش هام شروع به خارش و سوزش ميكردن و ماهيچه هام بي حس ميشدن ولي من سعي ميكردم نشونش ندم و لبخند بزنم ، فقط براي اون.

من نميخواستم ويولا به چيزي كه داشتم ازش قايم ميكردم پي ببره ، حداقل الان نه ، نه زماني كه اون احساس ميكنه خوشحاله. من نميخواستم بهش بگم ، نقطه.

ولي ميدونستم اون بلاخره دير يا زود ميفهمه ، من زمان خيلي كميو دارم و از اين واقعيت كه ما به هم نزديك و وابسته شديم متنفرم ، چون وقتي كه من برم احتمالا لبخنداش از بين ميرن و به لبخنداي مصنوعي تبديل ميشن و اون تظاهر ميكنه كه حالش خوبه در صورتي كه نيست.

حقيقتي كه قلبمو مچاله ميكرد اين بود كه من قراره خيلي زود تركش كنم ، بدون خواست خودم...
پس تكليف اون چي ميشه!؟
ميخواد چيكار كنه!؟

من نميخواستم به روزايي كه قبلا بود برگرده ولي حسايي بهم ميگفتن كه اون باز هم مثل قبل ميشه ، من نميتونستم اين اجازه رو بهش بدم.

دو روز و يه نصفه روز واقعا زمان زيادي براي شروع و برنامه ريزي كردن زندگيش بعد از مرگ من نبود اما به امتحانش مي ارزيد ، من هركاري ميكنم تا بعد از همه ي اينها خوشحال ببينمش حتي اگه تو قالب جسمم نبودم ،

و تو قالب روح بودم...

فكر كنم ديگه همه چيز روشن شد😪
نه!؟

Lots of Love💫🌈🦋
Niki♥️
Yasi♥️
Zari♥️

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now