روز اول : لويى

865 106 5
                                    


لويي:

روي صندلي كه رو به روي ويولا قرار داشت نشستم ، وقتي كه بهم فنجون چايي رو داد اروم تشكر كردم و فنجون رو توي دستام گرفتم تا گرم تر بشم چونكه هوا خيلي سرد بود.

امروز روز سرد و خشك با آسموني پر از ابر بود ولي اين براي من اهميتي نداشت چون ميتونستم در مقابلم پرتوي كوچيكي از نور خورشيد رو ببينم.

اون به من لبخند زد ، يه لبخند ضعيف.
زماني كه به من خيره شده بود ، دستاش فنجون چاييشو محكم گرفته بودن
موهاش با كش پشت سرش بسته شده بودن و هودي (يه مدل سوييشرته تقريبا) و ساپورت بزرگتر از خودش پوشيده بود ولي با اين حال واسه ي من عالي به نظر ميرسيد.

ميتونستم بگم اون خجالتي ، دست پاچه و كمي در مورد مراسم خاك سپاريه چند روز پيش ناراحت بود ، ولي با اين حال لبخند ميزد كه نشون ميداد چقدر داره تلاش ميكنه تا قوي باشه.

من هميشه باور داشتم هنوزم ادمايي هستن كه سرتاسر زندگيشون جهنم بوده ولي بازهم ميتونن لبخند بزنن طوري كه خيلي از قدرتمندترين انسان ها عاجزن
و ويولا از اونجايي كه تونستم از نامه هاش بفهمم ، دختر خيلي قوي بود.
من تحسينش كردم بخاطر تحمل كردن و به دوش كشيدن اين همه اتفاقاتي كه براش افتاده و الان اون يكيو نياز داره تا پيشش باشه و بهش كمك كنه.

كه اون يكي ، من شدم
وقتي كه اون نامه هارو واسم فرستاد بدجوري ميخواستم كمكش كنم و اين كه نميدونستم اون كي بود ناراحتم ميكرد
با اين حال وقتي تو مراسم خاكسپاري بودم تقريبا تو يك لحظه اونو شناختم
اون دختري بود كه دور از شلوغي ايستاده بود و ترجيح ميداد تنها باشه تا كسي اطرافش باشه.

اما اون دیگه مجبور نبود تنها بمونه
چون من مصمم شدم برای چند هفته ی اینده بهش احساس راحتیو ارامش بدم
من بعد از امروز فقط سیزده روز فرصت داشتم اما من قصد داشتم سخت ترین کارهارو امتحان کنم
من میخواستم دو هفته ی ایندرو صرف یه کار با اراده و مفيد کنم به جای اینکه توی خونه مسخره بازی دربيارم.

"خب فرشته ی محافظ" لبخند ضعیف ویولا به یه لبخند واقعی تبدیل شد.

"راجع به خودت بهم بگو"

انگشتامو جلوی فنجونم گرفتم و به چشمای زیبا و امیدوارش خیره شدم.

" خب اسمم لویی تاملینسونه ، من بیستو یک سالمه ، از کالج اخراج شدم و توي يه ساختمون کوچیک خیابون رو به رویی با خودم زندگی میکنم.
چیز زیادی براي دونستن درمورد من نیست از اونجايي که من زندگیه خیلی خسته کننده اي دارم"

"من مطمئنم این حقیقت نداره" صداش آروم بود.

"زود باش ، تو خيلي درمورد من میدونی. این عادلانه نیست که تو به من چیز زیاد واضحی راجب خودت نمیگی"

سرمو به ارومی تکون دادم و لب پایینمو جوییدم.

"خیلی خب، من پنج تا خواهر و یه برادر دارم اما همه ی اونا از من متنفرن.
پدرو مادرم وقتی شونزده سالم بود منو از خونه انداختن بیرون چون من بخاطر اتيش سوزی عمدی دستگیر شده بودم، دوستام دیگه باهام حرف نمیزدن چون ظاهرا من خیلی خشنم.
كلا وقتمو صرف کتاب خوندن تویه اپارتمانم میکنم و زندگیمو الکی تلف میکنم"

چشمامو سمت چاييم چرخوندم.

"من همیشه صبحا به این کافه میام چون چایيش عالیه، اما واقعا این تنها وقتیه که میام بیرون به غیر از رفتن به سوپرمارکت واسه ي غذا"

من از اشاره كردن به هرچيز ديگه اي خودداري كردم
و به ويولايي كه داشت با يه لبخند بهم نگاه ميكرد ، نگاه كردم.

سرشو كمي كج كرد.

"به نظر ميرسه هردومون چيزاي مشتركي داشته باشيم"

لبخندش بيشتر شد.

"هردومون به يه دوست نياز داريم"

"گمون كنم ، پس..." خنديدم همونطور كه از درونم هم لبخند ميزدم.

"پس ، دوست!؟"

ويولا فنجونشو نگه داشت ، سرمو تكون دادم و با مال خودم به فنجون اون ضربه زدم ، همونطور كه داشت پوزخند ميزد.

"دوست"

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now