روز دوم : ويولا

Start from the beginning
                                    

"مادربزرگم ، اون...اون دچار جنون شده و پدربزرگم...آرتروز لگن و پا داره"

قيافه ي ملايم لويي درهم كشيده شد.

"من بابتش متاسفم ، اين نوع بيماريا ميتونن از طريق راههايي درمان بشن و من مطمئنم اونا از پسش برميان ، تو هم همينطور ويولا ، چون من ميدونم تو چقدر قوي و محكم هستي"

"من دیگه قوی نیستم" زمزمه کردم.

"من میخوام قوی باشم...اما من فقط....نمیتونم"

نفسمو بیرون دادم ، دست ازادمو لای موهام بردم و به دستامون خیره شدم.

"خالمو شوهرخالم سعی کردن منو برگردونن پیش خودشون ، اونا به پلیس گفتن که باید كاملا از من مراقبت کنن ، من نمیفهمم چطور اونا بعد از کارايی که كردن هنوز زندان نرفتن ، اما ميدونم ایندفعه بيشتر تلاش میکنن تا مبارزه رو ببرن"

"اونا موفق نمیشن .من نمیذارم " لویی با لحن مطمئنی گفت.

"من بهت قول میدم وی ، من نمیذارم اونا تورو اونجا برگردونن. دوستم یه وکیله ، اگه اوضاع بدتر شد میتونم بهش زنگ بزنم و اونارو به دادگاه بکشونیم"

وقتی اینو گفت میتونستم حباب کوچیک امیدوارى توي شکمم حس کنم امیدوارم چیزی که گفت حقیقت داشته باشه.

اگه خالم و شوهرخالم به دادگاه برده بشن میبازن چون من فرصت دارم تا اونا رو ضایع کنم مخصوصا وقتي كه لویی پشتمه اما الان نمیتونم کاری انجام بدم چون هروقت که بخوام واسه كمك برم پيش پليس بهم محل نميزارن.

"ويولا"

لويي انگشت شستشو روي انگشتام كشيد كه باعث شد لبخند بزنم.

"بهت قول ميدم يه روزي از اين وضعيت وحشتناك نجاتت ميدم.من خاله و شوهر خالتو به خاك سياه ميشونم و همينطور اون پيتر عوضي رو ، اونا واسه كارايي كه باهات انجام دادن ميرن زندان. من عدالتو برات اجرا ميكنم و همراه مادربزرگو پدربزرگت بهت كمك ميكنم.
من بهت قول ميدم ، من بخاطر تو اينجام و همونطور كه گفتم بهت كمك ميكنم.اين يه قوله ، من نميشكنمش"

يه قطره اشك روي گونه هام چكيدو من سريع پاكش كردم.
لعنتي، من زود احساساتي ميشم ، اين واقعي نبود.

من ميدونستم ، ميدونستم واقعا يكي واسه ي من تو اين دنيا وجود داره
كه باعث بشه احساسات زيادي مثل خوشحالي، اميد، امنيت و ...رو حس كنم.

"ممنون" آروم گفتم ، لويي فقط لبخند زد و دستمو توي دستش فشرد.

"نياز نيست از من تشكر كني لاو" اون زمزمه كرد.

" تو بعد از همه ي چيزهايي كه پشت سر گذاشتي لايق اين هستي.تو لياقت اينو داري تا خوشحال باشيو احساس امنيت كني، تو لياقت اينو داري تا هرروز صبح با لبخند روي صورتت بيدار شي و روزا رو با شادي و نشاط توي قدمهات پشت سر بذاري(به پايان برسوني) و مثل فرشته ي نگهبانت، من بايد مطمئن بشم براي بقيه ي زندگيت هم همين احساس رو بكني."

_____
هلو گايز😃😻
ما مترجم اين فنفيك هستيم🙀💃🏻
تو ترجمه ي بعضي از قسمتا يكي ديگه از دوستامون هم كمكمون ميكنه پس ما ميتونيم همزمان سه چپترو ترجمه ميكنيم.😁
و اينكه اميدوارم لذت ببريد😘
اكانت واتپدمون👇🏻
@yasirsd 👈🏻
@nelmani 👈🏻
@Rosily__ 👈🏻
(يه داستان هم پابليش كرديم خوشحال ميشيم سر بزنيد)
همين ديگه

Lots of Love💫🌈🦋
Niki♥️
Yasi♥️

14 Days  | CompleteWhere stories live. Discover now