chapter 24

1.2K 206 21
                                    

"2015, دسامبر 29:

ربکا

روز ها میگذرن ولی خاطرات نه.

با گذشت زمان من تغییر فصل ها رو میبینم..ولی هنوز یه بخش بزرگی از من توی سال قبل, همین روز گیر کرده. پارسال توی همین روز من یه تیکه از خودم رو نابود کردم و هر روز سعی میکنم خاطرات رو از توی ذهنم پاک کنم ولی ممکن نیست.. من نمیتونم یه بخش بزرگی از زندگیمو از توی ذهنم حذف کنم.

پس این یاد داشت برای توئه.

من فقط با کلماتم منظورم رو برعکس ثابت کردم. چیزی که هست اینه که شاید حق با بقیه بود. من دیوونه ام و نمیتونم تغییرش بدم. منظورم از تغییر خودم نیستم. هر حرکتی از سمت من هزار تا حرف رو پشت سرش داره. من به حرف ها اهمیت نمیدم ولی نمیتونم گوش هامو بگیرم و وانمود کنم که اتفاقی نمیوفته. پس مسیرم رو تغییر میدم.

اتفاقی که قراره بیوفته سادست.. من شاید اینجا نتونم به راحتی پیش مردم و تو باشم...ولی خارج از اینجا خیلی چیز ها ممکنه..
من حتی نمیدونم اگه قراره دنیای دیگه ای هم باشه..شاید با بسته شدن چشم ادم ها همه چیز تموم شه.. ولی من اینو قبول میکنم. زندگی یکی از نوادر چیز هائیه که براش حق انتخاب داری...

و من متاسفم که تو این حق رو نداشتی.

من متاسفم که اینو ازت گرفتم..من برای همه ی لحظاتش متاسفم. تو منو باور داشتی و تنها کاری که من کردم کور شدن نسبت به همه چیز بود. 

من اشتباه کردم.

ولی فکر میکنم بتونم پسش بگیرم.. و نه با برگردوندن تو چون این ممکن نیست.

بلکه با رفتن خودم.

کی میدونه شاید بعد از خوابیدن دیگه دیوونگی ای وجود نداشته باشه.شاید همه چیز بهتر باشه. شاید بتونم همه ی چیز هایی که لیاقتش رو داشتی رو بهت بدم.

پس من اینو مینویسم و شاید حتی صد ها سال دیگه هم کسی نفهمه که هری رفته. منو تو شاید همونقدر که متفاوت بودیم شبیه هم بودیم. من افراد زیادی رو ندارم و میدونم تو هم نداشتی. شاید این دلیل بودنمون بود. 365 روز گذشته ی لعنتی مثل جهنم بود ولی تموم میشه. من فقط یک شب رو برای خودم میخوام.

و بعدش تموم میشه.

ه.ا.استایلز"

A planet called HarryWhere stories live. Discover now