chapter 8

1.2K 215 47
                                    

نتونستم بخوابم.

حتی نتونستم برم خونه.

قبل از اینکه مارگارتو ببینم فکر میکردم وقتی برم پیشش همه ی ماجرای هری تموم میشه و من دینمو بهش ادا کردم و میرم سر زندگیم و تعطیلات کوتاهمو در ارامش با روما میگذرونم.

ولی اشتباه میکردم.

من شبو تو ماشینم در حال زل زدن به گوشی هری و فکر کردن گذروندم.

تو فکر اینکه شاید بتونم ربکا رو پیدا کنم یا شاید بتونم با جما تماس بگیرم یا شاید مارگارت یه عضو دیگه از خونواده ی هری رو به یاد بیاره و بتونم بهشون خبر بدم.

ولی هیچکدومش اتفاق نیوفتاد و پیغامگیر ربکا تنها چیزی بود که بهم جواب میداد و این خیلی نا امید کننده به نظر میومد.

جما هیچوقت جواب نداد و مارگارت هم تماس گرفتن باهاش بی دلیل به نظر میرسید.

نمیدونم چقدر گذشت تا تصمیم گرفتم با شماره ی دفترش تماس بگیرم و مطمئن بودم که کسی قرار نیست بهم جواب بده ولی نمیدونم...شاید معجزه شد.

بر خلاف حدسم...معجزه اتفاق افتاد.

درست بعد از چهار تا بوق دقیقا موقعی که نزدیک بود تلفنو قطع کنم بوق قطع شد و یه صدا که تقریبا داشت زمزمه میکرد جوابمو داد و قلبمو هزار تیکه کرد.

"الو ؟ هری ؟"

اون صدا گفت و تنها کاری که تونستم بکنم من من کردن بود.

چرا ترسیده بودم؟

"ا-ا-ا-الو؟"

من جواب دادم و لرزش صدام غیر قابل کنترل بود.

چرا بعد از پنج روز بقیه تصمیم گرفتن تلفناشونو جواب بدن؟

"هری؟ میدونم گفتی تعطیلاتو باهات تماس نگیرم ولی هزار بار زنگ زدی چه مرگته ؟"

اون صدا که قطعا مال یه مرد بود اینو گفت و شاید تا حدودی به این سوا که چرا کسی جواب نمیداد پاسخ داد.

"م-م-من هری نیستم ؟"

اون صدا مکث کرد قبل از اینکه دوباره زمزمه کنه.

"هری کجاست ؟"

از این سوال متنفرم.

"م-من نمیتونم الان توضیح بدم.میتونم ببینمتون ؟"

"تو اصلا کی هستی ؟"

من کی ام ؟ درستش اینه که من عملا هیچ ارتباطی با هری ندارم.

"من جزو دوستاش هستم."

"دوستای هری ؟"

طوری اینو گفت که انگار یه دروغ واضح رو مستقیم تحویلش دادم و این یکم عجیب به نظر میرسید چون هری قطعا دوستای زیادی داره.

"بله."

"هری دوستی نداره. الان کجاست ؟"

اون صدا دوباره گفت و اخم کردم.

هری قطعا هزاران تا دوست داره و چرا کسی که توی دفترش کار میکنه داره اینا رو میگه ؟

"اون-...نیست."

"کجاست؟"

صدا خیلی با اعتماد به نفس و مطمئن به نظر میرسید بر عکس من که داشتم مثل یک بید زیر باد میلرزیدم.

"هری...پنج روز پیش تصادف کرد .."

حتی اروم تر از خودش گفتم و اینبار بود که شخص پشت تلفن سکوت کرد و شاید این سکوت بیشتر از حد معمول بود و نگران شدم که شاید قطع کرده.

"الو ؟"

من گفتم و اون صدا بالاخره جواب داد.

"الان حالش خوبه ؟"

"ن-نه راستش."

با نا امیدی جواب دادم و به نوعی از این خبر متنفرم.

کاش هری فقط زنده بود و میرفت.

"ببین بهتره این جزو شوخیای مسخرش نباشه چون اگه حالش خوب باشه خودم میکشمش."

"م-من دروغ نگفتم."

از خودم دفاع کردم.

"لعنتی."

اون صدا زمزمه کرد ولی من شنیدم.

"کی میتونی بیای سیلور؟"

"بار ؟"

"به نظرت میخوام ببرمت سر قرار ؟"

اون صدا مسخرم کرد و تقریبا از دست هریه مرده به خاطر انتخاب دوستش عصبانی شدم.

"نمیدونم...الان ؟"

من جواب دادم چون میخوام سریع تر ببینمش و برگردم سر زندگیم.

"سی دقیقه ی دیگه تو بار میبینیمت."

"باشه ولی..."

مکث کردم وقتی یادم اومد نمیدونم قراره کی رو ببینم.

"کی رو قراره ببینم؟"

"به صاحب بار بگو دنبال تاملینسون میکردی."

"تاملینسون ؟"

برای اطمینان تکرار کردم.

"لویی تاملینسون."



A planet called HarryWhere stories live. Discover now