chapter 7

1.4K 234 161
                                    

پیدا کردن خیابون اوک زیاد سخت نبود ولی نمیتونم در مورد پلاک 183 چیز مشابهی یگم.

اون خیابون بیشتر شبیه یه جاده ی بی پایان به نظر میرسید که توی هر 300 مترش یه خونه بود و پلاک خونه هاش به ترتیب نبود و بعد از شماره ی 120 میپرید روی 175 و بعد به دورقمی ها بر میگشت و هرچی جلو تر میرفتم گیج کننده تر به نظر میرسید تا اینکه بالاخره تقریبا اواخر خیابون از بین بوته های چسبک که با برف پوشیده شده بودن میشد عدد 183 رو دید که تقریبا امید رو به دلم برگردوند و مسیرمو کج کردم و وارد لاینش شدم.

حدودا بیست متر جلو تر بود که بنای یه ساختون بسیار خوش ساخت و قدیمی معلوم شد.

چیزی که معلوم شد این بود که این خانوم مارگارت هرکی هست اوضاع مالی خوبی داره چون اگه حتی من تموم عمرمو هم کار  کنم فکر نمیکنم بتونم همچین خونه ای بخرم.

یه ابنمای ساده جلوی خونه بود که هزاران برابر دوست داشتنی تر نشونش میداد و دیوار های خونه مشخصا یه روزی سفید بودن ولی انگار خیلی خوب ازشون نگه داری نشده بود و سقف مشکی خونه چند تا بریدگی داشت که نشون میداد این خونه در معرض اب و هوای خوبی نیست ولی همچنان پایداره.

از ماشینم پیاده شدم و هنوز مطمئن نیستم کسی که باهاش قراره رو به رو بشم کیه فقط تنها چیزی که میخوام اینه که به این خانوم خبر بدم و پرونده ی هری رو به عنوان یه دوست خوب ببندم و برم.

از پله های جلویی خونه بالا رفتم و زنگ قدیمی در رو فشار دادم و منتظر موندم و چیزی نگذشت که دستگیره ی در چرخید و یک زن نسبتا مسن با قد کوتاه جلوی در نمایان شد و لبخند زد.

اونقدم سخت نبود.

"سلام خانومه...اوم...مارگارت من حدود نیم ساعت پیش باهاتون حرف زدم و-"

"واو واو واو جوون اروم باش!"

زنی که جلوی در بود اینو گفت و حرفمو قطع کرد و چند لحظه ی بعد اهسته خندید.

"من مارگارت نیستم ولی مگ اون توئه و الان بهش میگم که بری ببینیش.دنبالم بیا"

اون زن گفت و لبخند زد وقتی خجالت رو روی صورتم دید...درسته ! و منه همیشه احمق حتی صبر نکردم ببینم کسی که درو باز کرده کیه.

من حتی وقت نکردم ازش بپرسم که باید چی صداش کنم و به کلی این سوالو با ورودم به خونه فراموش کردم.

برعکس خارج خونه , داخلش کاملا تمیز و بی نقص به نظر میرسید و یک راه پله از جنس سنگ مرمر وسطش میدرخید و تابلو های نقاشی با رنگ های مختلف همه جا بودن و لوستر کریستالی به قدری بزرگ بود که بتونه صد متر اونطرف تر رو هم روشن کنه.

هیچوقت نمیتونستم خونواده ی هری رو انقدر ثروتمند تصور کنم.

ما از جلوی راه پله و یه راهروی دیگه رد شدیم و بالاخره اون خانوم جلوی یک اتاق که روی چهار چوب بزرگش به جای در یک پرده ی فانتزی بود ایستاد.

A planet called HarryWhere stories live. Discover now