chapter 6

1.3K 241 36
                                    

شاید اگه از من بپرسن چی از بیدار شدن بد تره بگم بیدار نشدن.

مسخره به نظر میرسه ولی وقتی باید دوست دخترتو ببری بیرون و خواب میمونی میفهمی همیشه یه چیزی بد تر از بیدار شدن هم هست.

با توجه به شب کریسمسی که داشتیم من به عنوان یه جنتلمن از روما خواستم که امروز ظهر بعد از شیفت کارش ببرمش بیرون و هنوز تصمیم نگرفتم کجا میخوام ببرمش ولی وقتی بدون برنامه پیش میرم همه چیز بهتر از اب در میاد.

گرچه پنچ شب از کریسمس گذشته ولی ما انقدر ذهن مشغولی داشتیم که نتونستیم واقعا جشن بگیریمش و چه روزی بهتر از امروز ؟

البته امروز میتونست بهتر بشه اگه من تا این موقع نمیخوابیدم چون میدونم دیگه وقتی برای چک کردن ورقه هام ندارم ولی احتمالا میتونم بعد از یه حموم سریع خودمو به محل کار روما برسونم.

بالاخره به این نتیجه رسیدم که توی تخت موندن کمکی بهم نمیکنه پس به بدنم کش دادم و بلند شدم و دوباره به خودم کش دادم.

بعد از یه دوش سریع سمت کمدم رفتم و از لباس پوشیدن متنفرم و نه به دلیلی اینکه چیزی ندارم بپوشم...دلیلش اینه که هیچوقت نمیتونم لباسای مناسب موقعیتو پیدا کنم و خب همین نظریه باعث شد که برم و لباسایی که شب کریسمس پوشیده بودم که شامل یه شلوار کرمی رنگ و یه بافتی خاکستریه رو دوباره بردارم و بپوشم.

موهامو مثل همیشه یکم دادم بالا چون هیچ ایده ای ندارم از اینکه به غیر از این چیکار میشه باهاشون کرد..به نظر خودم ادم خسته کننده ای ام ولی خب...تا زمانی که روما با این نظریه مخالفت میکنه چه اهمیتی داره ؟

کلیدای ماشینمو برداشتم و مطمئن شدن که بوی بدی نمیدم و از خونه زدم بیرون.

خوشحالم که همه چیز خیلی بهتر به نظر میرسه چونکه مثل همیشه هوا خیلی سرد نیست یا برف نمیاد الان و افتاب کم و قشنگی داره میتابه و طولی نکشید که رسیدم جلوی در کافه و تونستم صورت روما رو از پشت شیشه ببینم ولی اون انگار منو ندید برای همینم از ماشین پیاده شدم که برم داخل و صداش کنم.

در رو که بستم یه صدای اهنگ نا اشنا اومد و به نظر میرسه از داخل کافست ولی نبود...

دستمو توی جیبم بردم که شیئی که ویبره میشه رو بکشم بیرون و تقریبا نفس کشیدن یادم رفت وقتی دیدم گوشیه هریه که انگار توی جیبم فراموشش کرده بودم و داره زنگ میخوره..

یه نفس عمیق کشیدم تا ارامشمو به دست بیارم و به شماره نگاه کردم و اسم مارگارت باعث شد لبخند بزنم..

بالاخره!

پاسخ رو فشار دادم و گذاشتمش کنار گوشم.

"الو؟ هرولد ؟"

این صدا بیشتر به یه زن که حداقل پنجاه سال یا بیشتر سن داره شباهت داشت.

"هرولد؟"

اون دوباره صدا کرد و به خودم اومدم.

"اوم...سلام من...من هری- ینی هرولد نیستم."

"اوه...هرولدم کجاست ؟ "

هرولدم ؟!

"م-من...من باید در مورد همون باهاتون صحبت کنم..."

من گفتم و اه کشیدم و دست ازادمو بردم تو موهام.

"ببین مرد جوون من تا دو ساعت دیگه به فلوریدا پرواز دارم و واقعا حوصله ی شوخی ندارم پس بگو هرولدم کجاست..."

"اون...نیست...من باید-"

"هرولد چیزیش شده ؟ اون کجاست؟ببین پسر جون من خیلی وقت ندارم پس سریع تر موبایلشو بده بهش"

"هری...هری نیست...هری ...هری مرده."

با توجه به اینکه این زن بهم اجازه ی صحبت کردن رو نمیداد مجبور شدم براش کل ماجرا رو با خلاصه ترین حالت ممکن براش توضیح بدم و اون ساکت شد.

"هرولد کجاست؟"

اون دوباره پرسید و اه کشیدم...این احتمالا مامان بزرگ هریه که الزایمر هم داره.

"من بهتون گفتم."

"تو کی هستی ؟"

"من-...من موبایلشو برداشتم که بهتون خبر-..ینی به یکی خبر بدم ولی کسی نبود و منم-"

"خیابون اوک پلاک 183 ببین پسر جون من زیاد وقت ندارم و تو بهتره مشغول گول زدن من نباشی."

و قطع کرد.

وات د هل ؟

به گوشی نگاه کردم و ساعت 4 رو نشون میداد و با توجه به پرواز دو ساعت دیگه ی این زن من نمیتونم برم دم در خونش.

ولی خب اگه نرم باید به کی خبر بدم؟

برگشتم و به روما نگاه کردم که هنوزم مشغول کاراش بود و متوجه من دم در کافه نشده بود.

من باید روما رو ببرم بیرون امروزو قراره با هم باشیم و همه چی به خیر میگذره.

ولی من به هری قول دادم که به خونوادش خبر میدم.

اه کشیدم و موهامو اروم کشیدم و تیر چراغ کنارم تکیه دادم و اه کشیدم.

اگه الان نرم پیش مارگارت احتمالا تا ده سال دیگه هم نمیتونم به خونوادش خبر بدم و لعنت بهش چرا دیروز زنگ نزده بود ؟ 

یه بار دیگه اه کشیدم تا تصمیم نهاییمو بگیرم.

بیخیالش شو دیوید برو و روما رو ببر بیرون.

و بیخیالش شو دیوید و فقط به مارگارت خبر بده و این ماجرا رو بزار کنار...

چند لحضه ی دیگه ماجرا رو توی مغزم دور کردم و اخرش فقط تونستم برگردم توی ماشینم و توی جی پی اس بنویسم که این خیابون اوک لعنتی کجاست...









A planet called HarryWhere stories live. Discover now