chapter 3

1.6K 282 51
                                    

روی صندلی ای که برای افراد سردرگم و منتظری مثل خودم بود همونطور که بهم گفته شد نشستم و بعد از درخواست برای یه لیوان اب به صندلی ابی رنگ تکیه دادم و منتظر موندم.

دقیقه ها مثل ساعت میگذشتن و هیچ خبری از هری به دستم نمیرسید و تنها چیزی که حدودا وقت رو میگذروند پیام هایی بود که از روما بهم میرسید و میپرسید چه اتفاقی افتاده و جواب من همش یکی بود

*هنوز هیچی*

دوباره یاد موبایل هری افتادم و از توی جیب شلوارم کشیدمش بیرون و صفحشو باز کردم و به قسمت شماره ها رفتم.

اینبار با دقت تر رفتار کردم و لیست تماس ها رو با دقت بیشتری چک کردم ولی همه ی تماس ها برای همون اسم "مارگارت" یا "office"بود.

توی اولین تماس هاش که حدودا به چند ماه پیش مربوط میشد میشد چند تا تماس به "جما" رو دید ولی به جز اونا کلا خبری از جما نبوده و شماره ی ربکا هم بی استفاده بوده و بنا یه دلایلی من تصمیم گرفتم با همون شماره تماس بگیرم...شاید اون از خونواده ی هری خبری داشته باشه شایدم خودش جزو فامیل های هری باشه.

من با اسم "ربکا" تماس گرفتم و منتظر موندم ولی تنها چیزی که بهم پاسخ داد یه پیغامگیر با صدای یک دختر بود.

"سلام شما با ربکا تامسون تماس گرفتین . شنیدن پیام های صوتی خرج بر میداره پس بهتره کار مهمی داشته باشین."

و صدای بوق اومد و تموم.

من اون تماسو قطع کردم و اه کشیدم همونطور که موبایلو توی دستم فشار میدادم.

من حتی اسم هری رو هم گوگل کردم ولی این شاید احمقانه ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم چون میلیون ها هری ممکنه تو کره ی زمین باشه...شاید هری مخفف یه اسم دیگه باشه یا شاید هم هری لقبش بوده باشه.فقط خدا میدونه.

"اقای لنفورد؟"

یه صدای بم اینو گفت و من سرمو بلند کردم تا ببینم کی صدام زده.

"شما برای اقای استایلز در انتظار بودین درست میگم ؟"

اون مرد دوباره پرسید و من ابرومو بردم بالا.

استایلز؟

"من...دقیقا متوجه نمیشم از کی حرف میزنین."

"هرولد ادوارد استایلز..شما گفتین تصادف کردن یا..من سراغ فرد اشتباهی اومدم."

هرولد ادوارد استایلز..

هری.

تصادف.

"ن-نه نه منفقط یکم...نمیدونم هیچی..خ-خب... ه-هیچ امیدی هست؟"

"ما واقعا هر کاری که تونستیم کردیم و فقط میتونم بگم متاسفم."

اون مرد که میتونست دکتر یا هر زهر مار دیگه ای باشه اینو گفت و سرمو انداختم پایین.

لعنتی !

"اسمشو از کجا فهمیدین؟"

تنها چیزی بود که برای پرسیدن میموند چون هرجا که اسمش باشه باید یه نشونه ای از بقیه ی خونوادش هم باشه.

"ای دیشون همراهشون بود و بیمارستان به اسمشون نیاز داشت."

"من..من میتونم ای دی رو ببینم ؟"

"حتما..دنبالم بیاین.میخواین خودشونو ببینین؟"

میخوام هری رو ببینم ؟ معلومه که میخوام.

سرمو تکون دادم و اون مرد راه افتاد و دنبالش رفتم و چیزی نگذشت که جلوی یک در سفید ایستادم و اون مرد که حتی فراموش کردم اسمشو بپرسم با سر بهم اشاره کرد که برم تو و در رو به اهستگی فشار دادم و وارد یه اتاق نبستا تاریک که فقط نور یه چراغ کوچیک روشنش میکرد شدم و فردی که روی تخت دراز کشیده بود و یه ملافه ی سفید بدنشو پوشونده بود.

هری.

جلو تر رفتم ولی نتونستم ملافه رو بزنم کنار ..اون اگه بخواد چیزیو بشنوه با ملافه ی رو صورتش هم میتونه بشنوه.

"خب هری....فک کنم الان باید هرولد صدات کنم میدونی..."

نمیدونم چرا دارم حتی حرف میزنم باهاش ولی فک کنم اینو بهش بدهکارم..اگه نمرده بود میتونستیم دوستای خوبی بشیم.

"من...من متاسفم..حتی نمیدونم واسه چی متاسفم ولی هستم..بعد از اون شب...یعنی امشب با خودم فکر کردم قراره بیشتر وقت بگذرونیم یا نمیدونم..بریم هاکی ببینیم میدونی..مثل دوتا دوست..ولی.."

یه چیزی دستمو خیس کرد و تازه فهمیدم دارم گریه میکنم.

"متاسفم که نشد."

جملمو تموم کردم و بینیمو کشیدم بالاوودرست مثل اینکه تازه این حقیقت که هری مرده رو قبول کردم حتی با وجود اینکه نمیشناختمش..من حتی اسم کاملشو نمیدونستم.ولی در این مورد مطمئنم که اگه خونوادش بفهمن که یه شخصی مثل هری رو از دست دادن واقعا متاسف میشن.کسی که توی یک شب تونست اونهمه روی بقیه تاثیر بزاره حتما روی خونوادش هزاران برابر اون تاثیرو تونسته بزاره..

"میدونی...شاید اگه بیشتر میشناختمت کمتر احساس تاسف میکردم ولی فعلا میتونم ازت بخوام که در ارامش بخوابی...فکر کنم کمترین کاری که میتونم برات بکنم اینه که به خونوادت خبر بدم و خب...معلومه که میدم."

و دوباره اشکامو پاک کردم...نمیدونم اگه حرف دیگه ای هم برای گفتن دارم.

"متاسفم هری."





A planet called HarryWhere stories live. Discover now