chapter 14

1K 211 59
                                    

اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که اون ورقه هارو بزارم سر جاشون چون هری اگه بفهمه حتما ازم متنفر میشه.

دومین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که هری مرده و نمیتونه عصبانی بشه..

دوباره دو کلمه ی روی پوشه هارو خوندم و ادرس پشت پوشه ها هم نشون میده که برای همین خونه فرستاده شده ولی ایا من حق باز کردن اینو دارم ؟

نه نه. نه دیوید تو فقط برای یه ادرس یا شماره ی تلفن اینجایی.

اونا برگردوندم توی کشو و بلند شدمو خواستم از اتاق برم بیرون ولی کلا 3 قدم برداشته بودم که کنج کاوی تمامی عضلات بدنمو گرفت و دویدم سمت کشو و بازش کردم و پوشه هارو در اوردم و قبل از اینکه بیشتر فکر کنم بازشون کردم.

اون تو چند تا نسخه برای دارو های ارام بخش و چند نوع مسکن بود و یه ورقه بود که توضیح میداد که این نسخه ها و پوشه ها برای چیه.

چند خط اول رو خوندم و میتونستم سخت شدن نفس کشیدنمو حس کنم .

"علائم : کاهش تمرکز

کم شدن وزن

  گرایش شدید به مصرف الکل یا استعمال سیگار  

  مایل به تنهایی و انزواطلبی 

خود ازاری."

 اب دهنمو قورت دادم و متنفر بودم از چیزی که بعد از این به چشمم خورد.

روی تک تک صفحه ها اسم هری نوشته شده بود و حتی لازم نیست خیلی باهوش باشی تا بفهمی اینا نسخه های هریه. 

کی فکرشو میکرد؟

تاریخ نسخه ها به ترتیب مال پارسال سپتامبر ,نوامبر و دسامبر بود و هری بعد از ژانویه ی پارسال از ارام بخش ها استفاده نکرده و این تا حدودی حالمو بهتر کرد وقتی فهمیدم اینا مربوط به یک سال قبله.

اه کشیدمو ورقه هارو برگردوندم سر جاشون.

این عجیبه که ادم ها اسرار عجیبی دارن. در مورد خیلی ها این اسرار میتونه شدت متفاوتی داشته باشه و عجیب ترین ادم ها عجیب ترین اسرار رو دارن.

منظورم اینه که من هیچوقت حتی حدس هم نمیتونستم بزنم که هری ممکنه افسرده باشه یا خودازاری کنه.

اونم هری.

همونطور توی فکر هام غرق شده بودم که گوشیم به صدا در اومد و از توی جیبم درش اوردم و اسم روما روی صفحه اومد. 

سریع جواب دادم.

"دیوید ؟"

هیچوقت سلام نمیکنه.

از اینکه انقد خوب میشناسمش خندم گرفت و جواب دادم.

"بله ؟"

"چیزی پیدا کردی ؟ تمومه ؟"

پرسید و سوالش یکم عجولانه بود چون من چند ساعت بیشتر نیست که رسیدم اینجا.

"نه راستش...ام..فکر میکنم شبو میمونم چون داره برف میاد و جاده ها خیلی درب و داغونن."

جواب دادم و منتظرش موندم تا یه چیزی بگه ولی روما ساکت موند و ابرومو بردم بالا.

"روما ؟"

"ها ؟ ببخشید نزدیک بود قهوه رو بریزم و اوه به نظرت تا فردا میتونی چیزی پیدا کنی ؟"

"امیدوارم."

خلاصه گفتم و میدونم روما از بودن من تو این خونه خیلی خوشش نمیاد ولی به نوعی باید قبولش کنه و اهش درست بودن فکرمو نشون داد.

"باشه... زود برگرد. دوست دارم."

"منم دوستت دارم."

و چیز بیشتری به جز خداحافظی برای گفتن نموند و تلفن قطع شد و صدای بوق توی گوشم پیچید.

قطع کردم و یه دور به اطراف اتاق نگاه کردم و دوباره به کشویی که پوشه ها توش بود زل ردم.

اوه هری خدا میدونه که چند تا راز دیگه رو با خودت بردی.





____________________________________________________________



نظرتون با اپدیت هر روز یا روز در میون ولی کوتاه چیه ؟
من یکی ک ب نظرم خوبه :| 



A planet called HarryWhere stories live. Discover now