chapter 19

1.2K 201 19
                                    

"نوامبر 29:

یه چیزی در مورد زمان وجود داره اینه که شاید تنها چیزی باشه که نمیشه کنترلش کرد.

تو میتونی نفس کشیدن هات , لبخند هات , اشک هات یا حتی تپش قلبتو کنترل کنی.. همه ی اینا به این بستگی داره که ایا خودت اون ها رو میخوای یا نه ولی زمان, زمان لعنتی, اونو نمیشه کنترل کرد. حتی با از کار انداختن قلبت..حتی به قیمت شکستن روحت.اون میره جلو و با ارامش و لبخند بهت نشون میده که متفاوته.

زمان ادم ها رو عوض میکنه.. بزرگ میکنه ... ولی یه سری ها تغییر نمیکنن و شاید این ثابت موندنه که تفاوت ها رو میسازه. تحمل کردن تفاوت ها سخته. ادم های متفاوت قابل درک تر از ادم های معمولی ان ولی افراد خیلی کمی میتونن تفاوت ها رو درک کنن..

زمان یه حرومزاده ی لعنتیه."

خوندن نوشته های مبهم هری داره لذت بخش میشه.

یاد داشت های کوتاهی که هری هر از چند گاهی بهشون سر میزده دارن به نوعی مفهوم میدن.. اولین چیزی که از این یکی میشه متوجه شد اینه که هری قطعا توش روز بدی داشته. 

به صندلی ای که روش نشستم نگاه کردم و هری رو دیدم که خودکار مشکیشو دستش گرفته بود و با اخم توی دفترش کلمات خشمگینش رو مینوشت. من حتی میتونم تصور کنم که هری بعد از نوشتن این شاید چندین دقیقه سر جاش نشسته تا خشمشو تماما روی نوشتش خالی کنه. حتی شاید دلیل کار کردن هری توی یه استودیوی موسیقی همین بوده.

هری فقط و فقط دنبال ارامش میگشته و چه جایی بهتر از یه خونه وسط جنگل و هزاران کتاب و نت های موسیقی ؟

شاید دلیل خوندن تموم اون کتاب ها فرار کردن از بقیه بوده.. اینکه بتونه حداقل به مدت چند ساعت از واقعیت فاصله بگیره و توی دنیای عجیب کتاب ها و تفکرات نویسنده ها غرق بشه. یا بتونه برای به وجود اوردن یه تغییر به استودیوش بره و گیتارش رو برداره و چند تا اهنگ که فقط خودش میتونه ازشون لذت ببره رو بسازه. 
حتی  میتونم بگم دلیل این کار های هری مردم نبودن.

هری فقط احساس میکرده که مردم عادی نمیتونن درکش کنن پس به راحتی ازشون فاصله گرفته و به به غیز زنده ها پناه اورده.. و البته یه دختر. کسی که به نظر میرسیده میتونسته هری رو کنترل کنه..ارومش کنه و بهش اجازه نده که عوض بشه. شاید فقط همین چند تا چیز کوچیک برای هری کافی بودن. 

کتاب ها, درخت ها , صدا ها ....و ربکا.

بلند شدم و دوربین رو برداشتم و به عکس هایی که قبل از رفتن ربکا گرفته شده بودن نگاه کردم.

شاید اون هم مثل هری بوده...شاید هری هم توی نوشتش میخواسته همینو بگه.. شاید اون بوده که هریه متفاوت رو درست میدیده. بقیه ی مردم , مثل من , فقط هری رو یه مرد با استعداد و خوش سر زبون میدیدن و یهویی یه دختر از توی جمعیت بیرون میاد که دستشو روی صورت هری میزاره و هری رو با تمامی نقص هاش قبول میکنه و پیشش میمونه. شاید بقیه ی ادم های خیلی درگیر زندگی کردن شدن که دیگه نمیتونن همدیگه رو ببینن. اونجاست که ادم های کمک کننده رنگ میگیرن.

اه کشیدم و به عکس ربکا و هری خیره شدم.

توی عکس هری مشخصا نمیتونسته چشماشو از روی دختر برداره و ربکا هم  در جواب نگاه های نا تمام هری بهش لبخند زده.

شاید هرکسی با دیدن این عکس لبخند بزنه.

یه عکس با فضای مایل به ابی که توش سرما رو میشه احساس کردم و دوتا ادم که باهم دیگه اون سرما رو قابل تحمل میکنن. یه پسر با ماسک خوشحال و دختری که اون ماسک رو از روی صورت اون پسر برمیداره و به شکل واقعیش لبخند میزنه.. ولی سوالی که الان پیش میاد اینه که:

اون دختر الان کجاست ؟

__________________________________________________

بیاین باهم گریه کنیم چطوره ؟ :"((((((

نمیتونم تند تند اپدیت نکنممممممممم میخوام ببینم اخرش چی میشه 
ینی میدونم چی میشه فقط میخوام ببینم چه طوری میخوام بنویسمش :دی

احتمالا داستان بین 22 تا 25 چپتره هنوز نمیدونم ولی چپتر های اینده (احتمالا 2-3 ) تا چپتر دیگه هم نوشته های هریه.

مرسی میخونین.

ش-

A planet called HarryWhere stories live. Discover now