chapter 2

1.9K 295 33
                                    

بیشتر از ترس یا غم میتونستم شوک رو اطرافم حس کنم هیچکس کاری انجام نمیداد و تنها چیزی که اتفاق افتاد در اومدن صدای هق هق روما بود و مردمی که فقط با تعجب غیر قابل انکاری به بدن هری خیره شده بودن.

"م-من ندیدمش اون یهویی اومد جلوی ماشین..خدایا من کشتمش."

راننده کامیون توضیح داد همونطور که رنگ به کلی از رو صورتش پریده بود ولی کسی جواب نداد و همه ی توجه ها روی هری بود. کی فکرشو میکرد؟

به بقیه نگاه کردم و وقتی دیدم کسی واقعا قرار نیست کاری انجام بده به خودم اومدم.

"به یه امبولانسی چیزی زنگ بزنین منتظر چی موندین ؟"

داد زدم و رفتم سمت پسری که روی زمین افتاده بود و چشماش هنوز باز بودن و با یه لبخند که چال گونه هاشو معلوم میکرد همونجا دراز کشیده بود. چند لحظه زمان برد تا واقعا بفهمم هری رفته.درست وقتی که متوجه شدم هیچ نبضی نمیزنه یا هیچ حرکتی قرار نیست بکنه...اون واقعا رفته.

اینبار اندوه حسی بود که مستقیم به سمتم اومد... خانوادش چی ؟

لعنتی ما اونو فقط یه شب دیدیمو الان نمیتونیم اشکامونو کنترل کنیم..خونوادش چی میگن ؟ اصلا کجا هستن ؟

برگشتم و متوجه پراکنده تر شدن جمعیت دور هری شدم و البته روما که هنوز سر جای قبلیش مونده بود و گریه میکرد.واقعا نمیدونم الان چه طوری میتونم کمکش کنم.

دوباره چرخیدم به سمت هری و میدونم تا وقتی امبولانس بیاد باید به یکی از اعضای خونودش خبر بدم پس خم شدم و دستمو بردم توی جیب کت هری.

"دیوید؟ چیکار داری میکنی ؟"

روما با خشم پرسید انگار دارم به خاطر اینکه مرده وسایلشو میدزدم ولی نمیتونم اونو به خاطر شوکه بودن مقصر بدونم...همه ی ادمای اینجا به نوعی متعجب شدن.

"باید به یکی از افراد خونوادش خبر بدم."

اهسته جواب دادم و اه کشیدم وقتی موبایلی توی جیب کتش نبود و دستمو بردم به سمت شلوارش و خیالم راحت شد وقتی اونجا بود و برش داشتم و خوشحال شدم که پسوردی نزاشته و وارد تماس هاش شدم.

اخم روی صورتم تعجبمو نشون داد وقتی دیدم بیشتر اون تماس ها خطاب به یه شخصی به اسم "مارگارت"ه .اون میتونه نامزدی چیزیش باشه پس روی شمارش زدم و منتظر یه جواب موندم...

هیچی.

دوباره زنگ زدم و باز هم کسی جواب نداد.

وارد شماره هایی که ذخیرشون کرده شدم و فقط 4 تا شماره اونجا بود

مارگارت- ربکا - office - جما

من همشو امتحان کردم و من شبو مقصر میدونم چون کسی جواب نداد و خیلی سریع متوجه اومدن امبولانس شدم و دوباره به هری نگاه کردم.

"دیوید؟"

روما پرسید و من برگشتم و به دختر لرزان کنارم نگاه کردم پس اروم بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم.

"کسی جواب نداد...انگار خودم باید باهاش برم بیمارستان"

من دقیقا خطاب به روما اینو نگفتم ولی اون توی بغلم سرشو تکون داد.

"اره باید بری.."





A planet called HarryWhere stories live. Discover now