Part 35

88 23 5
                                    

*فلش بک به ۲۷ سال قبل

-حق نداری تنهایی بری جنگل...حق نداری تنهایی بری بازار...حق نداری تنهایی...عاح خودت میدونی...
دختر نگاهشو به پدرش داد
-اونطوری نگام نکن...میدونی ک عرضه نفس کشیدن بدون یه آلفارو نداری! حتما یه گرگی باید پوست گردنتو بگیره تا رامت کنه!
دختر سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت...حرفای پدرش هجده سال بود رو دور تکرار بود و هیچوقتم عوض نمیشد
شاید بدتر میشد ولی بهتر نمیشد
وقتی پدرش جلوتر رفت دختر توی راهرو تنها موند و لحظه ای توی خلا تنهایی خودش به پنجره و بیرون کاخ نگا کرد ک یهو موجودی پرید تو شیشه
-هییییی___
ولی پسر زودتر جلوی دهنشو گرفت ولی دختر گاز گرفت
-گه خوردم گه خوردم ول کن
دختر وقتی حسابی گازش گرفت ازش فاصله گرفت و کمرش به دیوار چسبید دستاشو به ستون پشتش چسبونده بود و سینش از ترس بالا پایین میرفت
مثه گربه ای اماده حمله بود
-عاح عشق من...ببین جای چنگولات هنو خوب نشده
-از خداتم باشه
-معلومه! ولی خب مردم و ک میشناسی
-گوربابای مردم
یقه پسر و کشید و لباشونو بهم کوبید تشنه میبوسیدن
دستای پسر سمت سینه هاش رفت و تو دستاش فشردشون
-عاح...جه بوم کِی؟
-بازم ک شکایت دردونه
-همین الان داشت سخنرانی میکرد ک تی بیدین ایلفی زیندی نمیمینی
پسر به ادا دراوردن اون خندید
-داشت منو میگفت دیگ
دستشو لای پای دختر برد ک اون دستشو گرفت
-نه یا زبونت یا هیچی
-اوهوع
-بله مثلا دخترزادم
-عاو بله مای پرنسس بایدم یه شاگرد نجار براتون...
-هیس بی تربیت!
به شیرینی امگاش خندید و لپ تپلیشو بوسید
-ببین فندقکم...پدر تو به من دختر نمیده و منم بدون تو پخ..آخر سر میدزدمت
دختر پوزخندی زد
-اهلش نیستی گودبوی!
ک یهو پسر به سمت سینه هاش حمله کرد و دختر مجبور شد جلوی دهنشو بگیره
فقط اون پسر ک آلفای حقیقیش بود میتونس انقد بهش لذت بده
-جه بوما هوممم...
-گاد آخر روانی میشم...چیم از آقازاده های شیتان پیتان کمتره؟ خوشگل ک هستم!
دختر خندید و پسر نوک سینشو کند
-آییی
-یااااا براچی میخندی! به هرحال صدا و سیمام خوبه
-اره اره بیگ بوی همه چیت خوبه مخصوصا این...
به دیک اون چنگ زد و پسر لبشو گاز گرفت و از بالا بهش خیره شد
امگا داشت اسلیک تو شرتش خالی میکرد با اینکه هیتش نبود
-منو بدزد جه بوم! نمیتونم دیگ تو این کاخ بمونم
پسر لبخندی زد و دختر و اروم بوسید
در حالیکه همون موقع با فاصله چند متر دو خانواده داشتن وصلت میکردن ک دختر امگاشون و به زور به پسر نجار قالب کنن چون فک میکردن جه بوم توله های خوشگلی به دخترشون میده
دختری با چهره معمولی و غروری بی جا
از انتخاب اجباری
جایگزین شدن دختر لوند و زیبای وزیر پادشاه
کل مردم میدونستن ک جه بوم جونشو برای اون دختر گرو میزاره
ولی همه میگفتن اون دختر از دماغ فیل افتاده و به درد یه پسر نجار نمیخوره
وقتی جه بوم با عطر امگاش به خونه برگشت همه نشسته بودن و با غضب به اون نگا میکردن
کسی ک بیشتر با غضب بهش خیره بود دختری بود ک رو هوا فک میکرد از الان اون آلفاشه و حق داره روش حساس باشه
چن دقیقه بعد بود ک صدای داد از خونه لیم بلند شد
-من نمیخوامش! من نمیخوامش بابا!
-غلط کردی! اون دختره هرزه چی داره ک...آخ! چیکار کردی؟! با پدر خودت؟ پسره حرومزاده!

White BunnyWhere stories live. Discover now