Part 24

76 18 6
                                    

کاخ توی غم فرو نرفته بود ولی اتاق آلفای بزرگ و پادشاه جدید دریایی از اشک و آه بود
آلفای بزرگ نصفه شب یهو شروع به سرفه کرد و انقدر شدید بودن ک جیمین و از چرتش پروند و بالا سرش کشوند
پدر بیچاره اونقدر توی بغل پسرش سرفه کرد ک خون از دهنش بیرون ریخت و بعد از چن تا نفس خس خس دار چشماش باز موند و دیگ تکون نخورد
پدر تو بغل پسرش جون داد
پسری ک داشت التماس میکرد تنهاش نزاره و مدام پدرشو تکون میداد تا شاید بخاطر اون برگرده
جیم اونقدر داد زد ک صداش گرفت
زجه هاش بدون گریه بود و فقط میخواست خودشو خالی کنه ولی نمیشد
ملکه بالاسرش بود مثل عزرائیلی ک منتطر حرکت اشتباهی بود تا تبرشو پایین بیاره
حتی ذره ای فرمون خنکش تغییر نکرده بود
مثل فاتحی بالا سر جنازه شوهرش وایساده بود و به چشمای بازش خیره بود
ته اونقدر خسته بود ک حتی از صدای داد الفاهم بیدار نشده بود
همه لباس سیاه به تن کردن و فقط ته بود ک اماده نشده بود
و یون سو حتی اون لحظه هم ولکن نبود
-واقعا ک! آلفای بزرگ مرده و هنوز از جاش بلند نشده
حرفای یون سو هیچ تاثیری روی جیم نداشت میدونست پدرش چقدر از اون دختر بدش میومد پس قبل اینکه بیشتر نشخوار کنه بهش گف بره بیرون
دختر با قهر بیرون رفت و ملکه با صدای سردش تذکر داد
-پادشاه نباید با اعضای خانوادش اینطور حرف بزنه
جمله مادرش بوی تعفن میداد بوی طاعون و مرگ میداد حال جیم و بهم میزد
بغض مثل دست دیوی گلوش و فشار میداد و حتی اجازه گریه هم نداشت
یون سو از قصد وقتی از کنار اتاق ته رد میشد لگد محکمی به در زد و ته رو از جاش پروند
امگای بیچاره ترسیده نفس نفس میزد و کل وجودش عرق کرده بود
حس خوبی نداشت پس سریع از تخت بیرون رفت تا به الفای بزرگ سر بزنه ولی به محض دیدن جیم خمیده تمام غم دنیا تو دلش دوید
سریع سمت تخت دوید
الفای بزرگ رنگ پریده بود ته بازم بیخیال نشد و نبضشو میگرفت
حرکات ته جیم و بیشتر دیوونه میکرد به حدی ک صورتشو توی سینش برد تا قطره اشک قایمکیش بریزه
-اون مرده امگا!
صدای ملکه تهیونگ و وایسوند
ته بغض کرده و لرزون مخالفت کرد
-حالشون داشت بهتر...
-بهتر شدنی درکار نبود! اون دم مرگ بود و جوشونده های مسخره تو نجاتش نمیداد پس به جای این مسخره بازیا برو رخت عزاتو بپوش
اینم تشکر ملکه از امگایی بود ک دوماه تمام بیست و چهار ساعته از شوهرش مراقبت کرده بود
ته به الفاش نگا کرد توقع داشت اون حرفی بزنه ولی با بوییدن فرمونش فهمید نباید انتظاری ازش داشته باشه
مراسم خیلی زود برپا شد چون ملکه پر فیس و افاده میخواست سریع تر از شر اون جنازه خلاص بشه
همراه یون سو به تیپ خودشون بیشتر میرسیدن تا به مراسم و تو کل مراسم در حال ریز خندیدن بودن در حالیکه خدمتکارا و جیم و ته گردبادی از غم بودن
شکم ته درد میکرد و خودشم اروم گریه میکرد
دلش برای الفای بزرگ تنگ شده بود
الان باید براش کتاب میخوند ولی حالا بالا سرش نشسته بود و به تابوتش نگا میکرد
همه چیز غیرقابل تحمل بود
مردم شهر انگار اومده بودن ضیافت و به جای تسلیت تبریک میگفتن به جیم!
و جیم بخاطر مادرش فقط دستاشو مشت کرده بود و چیزی نمیگفت
بیشتر شوخیای زشت از سمت خانواده ملکه بود
شوخیایی مثل *بلاخرههههه آلفا تسلیم شد*
وای ک چقدر جیم ناخناشو کف دستش فشار داد
حتی بازار غیبت پشت سر ته هم گرم بود
زنا میخندیدن و مسخرش میکردن ک تمام نوکری کردنش به گوز رفت
ته حتی جرئت نداشت دست به جیم بزنه ولی حواسش بود الفا گریه نمیکنه
و واقعا داشت ازار میدید چون میتونست حس کنه الفا داره از غصه میمیره
ملکه بالا سر جیم اومد و با افتخار بلند گف
-سرتو بالا بگیر پسرم! پادشاه حی و حاضر من! به زودی زود و به کوری چشم دشمنامون* نیم نگاهی به تهیونگ کرد* مراسم تاج گذاری انجام میشه...
-مادر...
جیم با ته مونده توانش ملتمسانه نجوا کرد و ملکه اروم غرید
-زهرمار! جمع کن خودتو! مردم مسخرمون میکنن
ته با وحشت به ملکه خیره بود
اون زن حتی اپسیلونی غم درون خودش راه نداده بود و انگار خوشحالم بود
ته میدید الفاش داره اب میشه پس اروم بهش نزدیک شد و دم گوشش زمزمه کرد
-آلفا...میشه بیای اتاق؟ شکمم درد میکنه
جلوتر از شوهرش از اون فاضلاب بیرون زد
تحمل اون جماعت خیانتکار غیرممکن بود
وقتی وارد اتاق شد نفس راحتی کشید و روی صندلی نشست
چن ثانیه بعدش آلفا درو باز کرد و داخل شد
تا سرشو بالا برد امگاشو دید ک با چشمای منتظر و درشتش دستاشو باز کرده تا توی آغوشش بره
الفا کشون کشون سمتش رفت جلوی صندلی زانو زد و اروم تو بغل امن جفتش فرو رفت
دستای اون مثل بالای پرنده ای دورشو گرفتن
سرش به شکم اون چسبیده بود و سکوت کرده بود
امگا ک میدونست الفاش یه کبریت میخواد سرشو بوسید و نوازش کرد و اروم گف
-هیششش...پسر خوبی بودی...پسر قوی...حالا میتونی گریه کنی...اشکالی نداره
با اتمام حرفش بغض جیمین جوری ترکید ک ته لحظه ای ترسید
آلفا با هر گریه ای ناله میکرد
و به لباس امگاش چنگ میزد تا بیشتر بهش بچسبه
گوله گوله اشک از چشماش میومد و تمومی نداشت
انگار بعد بیست و پنج سال تونسته بود خالی بشه و واقعا همین بود
ته مدام نوازشش میکرد و میبوسیدش
کاری ک مادر الفا باید میکرد و امگاش انجام میداد و جیم بیخیال غرور و قوی بودن شده بود
اونقدر گریه کرد ک چشماش داشت بسته میشد و کل صورتش خیس شده بود
ته دستمال برداشت و دماغشو صورتشو پاک کرد و اروم صورت داغشو نوازش کرد
انگار کوه و از شونه های مرد برداشته بود و خودش اینو میفهمید
-بیا الفا..بیا اینجا
اونو مثل روحی دنبال خودش رو تخت کشوند
دکمه های لباسشو باز کرد و با بالا تنه لخت به خودش نزدیکش کرد تا بخوابه
الفا از خدا خواسته به سینه امگاش چسبید و چشماشو بست
فین فین میکرد و نفسای بلندی میکشید
خود ته حالش بهتر نبود و اروم برای حال اون مرد بیچاره گریه میکرد
این حق اون نبود...نه به عنوان یه الفا نه یه گرگ
وقتی جفتشون از گریه خوابشون برد کسی دیگ مزاحمشون نشد
جیم فقط به درد اعلام حضور بودن میخورد نه چیز دیگ ای و وجودش نیازی نبود چون ملکه معتقد بود اون شبیه پدرشه و ضدحاله و معتقد بود خودش خیلی اجتماعی تره
و لحظه ای فکر نمیکرد پسری ک تربیت کرده بود قرار بود چقدر صدمه ببینه
اون معتقد بود الفاها احساس ندارن و باید سرسخت باشن
و با همین خرافات احمقانش قرار بود همه چیز و خراب کنه....

White BunnyWhere stories live. Discover now