Part 4

137 22 4
                                    

ماه مثل نو عروسی وسط پرده سیاه اسمون جلون میداد و تمام مردم دهکده خواب بودن تا بتونن فردا زودتر از همدیگه بیدار شن
پنجره خونه کیم بزرگ اروم باز شد و پاهای لاغر و زیبایی ک پابند بهش بود از پنجره بیرون اومد و لحظه ای بعد توله خوشگل کیم ها ک خوابش نمیبرد با لباس خواب توریش اروم سمت کلبه شوهر ایندش میرفت
صدای جیرجیرکا و سکوت شب ترکیبی بود ک شاید تهیونگ هیچ وقت از یاد نمیبرد
صدای پاش روی سبزه ها و نفسای تندش فقط میتونس ذوقشو بیشتر کنه
کلبه روشن بود و معلوم بود جونگکوکم تسلیم هیجانش شده و نخوابیده
اروم در کلبه رو باز کرد و به اون ک با بالا تنه لخت داشت چوبی و میبرید نگا کرد
کوک متوجه اون توله چموش شده بود به اون یهویی اومدناش عادت کرده بود ولی لو نداد
ته اروم داخل شد و درو بست و یهو دوید و خودشو تو بغل اون انداخت
-هیییننن تهیونگ!!
از قیافه اون خندید
دستاشو پشت گردنش برد و لباشو تشنه رو لبای اون گذاشت
تیغه و چوب ناخواسته از دست کوک رها شدن و اونم دستشو پشت کمر اون گذاشت و تو بوسه همراهیش کرد
چقدر اون لبای نرم و دوست داشت
نفس کم اوردن و اروم جدا شدن ولی پیشونیاشون به هم چسبیده بود
نفساشونو تو صورت هم خالی میکردن
کوک با صدای بم شده ای گف
-چی میشد امشب فردا بود و تو مال من بودی؟ هووومم امگای ناز من
ته خجالتی خندید و گونه هاش سرخ شد
تیغه و چوبارو کنار زد و روی میز نشست پاهاشو رو رونای سفت اون گذاشت
و لباس توریشو بالا زد تا کوک اثر هنریشو ببینه
مردمکای کوک بین زنجیر شکمی ک برای ته درست کرده بود و شکم تخت و برنزش میچرخید
طاقت نیورد و لبشو به کنار نافش چسبوند و بوسه های پروانه ایشو رو شکم اون خالی کرد
عطر بدنشو مثل اکسیژن بو میکرد
ته هر لحظه برای مال اون شدن پر پر میزد
گوشاشو گرفت و بالا کشید تا دوباره بوسیده بشه
-کاش میشد همین الان مارکم کنی
-نترس بیبی...تو آخرشم مال خودمی
حرفای اون دلشو قرص میکرد چون اورتینک داشت و به هر احتمال تخمی فک میکرد ک نزاره عروسیش شکل بگیره
مرگ یکی از مردم دهکده یا جنگ کاخ نشینا حتی حمله فضاییا
ته به همه چیز فک میکرد و بیشتر نیاز داشت به کوک نزدیک باشه تا اورتینکش گه نخوره
نمیخواست باهم رابطه داشته باشن میخواست فقط تو بغلش مچاله شه و فرمون قهوش دماغشو بسوزونه
صدای قور قور قورباغه ها از پنجره داخل خونه میومد و ته ام همراهشون قور قور میکرد و آلفاشو میخندوند
-دلم شور میزنه کوک
-چرا
-ابا ظهر شوخی کرد ولی نمک پاشید به دلم
-کیوت...نگران نباش حتی اگ جفتت من نباشم و توی دهکدم نباشه حق دارم مارکت کنم
-جدی
-اره...به هرحال تو نمیتونی مثه مارکو پلو سفر کنی تا پیداش کنی هوم؟
-ته ته پلو🥺
کوک طاقت نیورد و گازی از لپش گرفت
-آیییی کوک جاش میمونه
-کردم ک بمونه
لپشو به سینه ستبر اون مالید و خیلی ریز میمیشو گاز گرفت و الفا هیسی کشید ولی نتونس به اون چشما چیزی بگه
هیچ وقت نمیتونست
-میخوای پیش هم بخوابیم؟
-هوووم اره میخوام تا بیدار شدم بوی فرمون تورو عمیق حس کنم
-عاح ته اگ این زبون درازتو نداشتیااا
-کونم بهش برخورد
کوک خنده ریزی کرد و اونو تو بغلش کشید
اون بدن ظریف ک با ورق تور نرمی پوشیده شده بود رو روی تخت خوابوند و کنارش دراز کشید
-از آینده نمیترسی؟
-اگ کنار تو باشم نه
-اگر من نبودم چی؟
چشای نگران ته به چهره مصمم اون خیره شد
-نمیدونم...سخت و غیرممکن به نظر میاد
-برای تو غیرممکنی وجود نداره ته
حرفای اون بیشتر امگارو نگران کرد طوری ک تو بغلش خزید تا سکوت کنه و کنار هم بخواب برن
کوک حتی خودشم نمیدونست چرا یهو اون حرفارو زده انگار هیپنوتیزم شده بود و برای عذرخواهی دیر بود چون ته خوابش برده بود
ماه از بین در پنجره به اونا خیره بود تا اینکه ابرای سیاهی جلوش خزیدن و نزاشتن دیگ اون زوج رویایی و ببینه
خوشی در حال تموم شدن بود...

White Bunnyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن