Part 25

77 22 14
                                    

وضعیت کاخ از بعد مرگ الفای بزرگ افتضاح بود
تا مراسم تاج گذاری این ملکه بود ک دستور میداد و پسرشو تو منگنه میزاشت
-چی؟!
-همین ک شنیدی...چیه فک کردی میزارم اون دهاتی سریع بشینه جام؟ هلو برو تو گلو؟
-ولی این مسخرس ک...
-اصلنم نیس...
جیم دلش میخواس تو صورت خودش بزنه
ملکه میخواس پسرش پادشاه بشه ولی جفتش ملکه نشه...میخواست خودش تا لحظه اخر دستور بده و بقیه رو عاصی کنه
یون سو از اون حد حرف گوش کن بودن جیمین عقش میگرفت ولی باید لذت میبرد چون همه چیز به نفع خودش میشد
ملکه نمیخواست تهیونگ به جایی برسه تا بتونه یون سو رو جایگزین کنه و بهونشم خیلی مسخره بود
پسر بودن بچه!
میخواست صبر کنه تا ته بچه رو به دنیا بیاره و اگ دختر بود با تیپا پرتش کنه بیرون و حتی اگرم پسر بود یه فکری براش بکنه
توله رو نگه داره و ته رو بندازه بیرون کاری ک چندین سال انجام میدادن و به لطف مردم دیگ عملی نشد
بیست و چهارساعته کنار گوش جیم از بد بودن تهیونگ و تولش میگفت
میگفت پسرا بنیه ضعیفی دارن و توله هاشون ناقص به دنیا میاد یا عقب افتاده
جیمین و با خرافات خودش میترسوند تا از ته زده بشه
و تو این بین نهایت سقاوت و سر ته عملی میکرد
چون جیمین بیشتر وقتا بیرون کاخ بود ته مجبور بود تنهایی ناهار و شام بخوره و بعد یه مدت ملکه حرصش گرفت و گف ک در صورت موندن غذای اونا ته میتونست غذا بخوره
خدمتکار پریشون و ترسیده گف
-باقی مونده غذای شما؟ ولی اخه ایشون حام...
-فک کردی خودم نمیدونم؟ داره مثه یه گاو نه من شیر میخوره تهشم یه دونه مثه خودش میاره چه فایده
خدمتکار مات و مبهوت مونده بود
به ته نگفتن چه خبره و اونم براش مهم نبود غذاش چه شکلی یا چه مقداره فقط گشنش بود و تا سینی میرسید مثل گربه ای بهش حمله ور میشد و تا دونه اخر برنجشو میخورد
خدمتکار هربار بغض میکرد ولی اجازه نداشت از ظلم اون ملکه چیزی بگه چون اینطوری خودش بدبخت میشد و دونستن ته فایده ای نداشت
حتی اگ جیم میفهمید اونقدر جلوی مادرش ترسو بود ک بیخیالش بشه
ته بعضی اوقات به خدمتکار میگف نمیتونه غذای بیشتری بهش بده؟ و خدمتکار ک دل رحم بود قایمکی براش کلوچه میبرد ولی متاسفانه یون سوی سگ پدر مچشو گرفت و جلوی همه بهش سیلی زد
چون خدمتکار اصلی بود ملکه اخراجش نکرد ولی دیگ نزاشت اون برا ته غذا ببره و میگف پیرمرد زمختی براش ببره ک بخاطر اعتقاد مزخرف تر از خودش از امگاهای پسر خوشش نمیومد حالا اگ حامله باشن ک دیگ هیچی!
پیرمرد بعضی اوقات از قصد غذای اونو میریخت زمین و ته کاملا میفهمید اون ازش بدش میاد
ولی دلش نمیومد به جیمینی ک خسته و کوفته برمیگرده چیزی بگه و جیمین از خدا بی خبر فک میکرد امگاش میخوره و میخوابه و حالش خوبه
ولی بازم بعضی اوقات با خودش سیب زمینی ذغالی یا خوراک گوشت میورد چون دلش میخواست با ته شریک بشه و وقتی میدید امگای بیچارش دو لپی میخوره بیشتر تشویق میشد غذاهاشو بیاره تا با اون بخوره
ولی حتی این کار آلفاعم مدت زمان زیادی دووم نیورد و بعد دوهفته یون سو به ملکه گفت ک جیمین هوای اون امگارو داره
و ملکه خیلی راحت دکتر عمارت و فرستاد بالاسر ته وقتی جیم حضور داشت تا بگه ته زیادی چاقه و تو این ماه طبیعی نیس
با اینکه ته لاغر بود و داشت لاغرتر میشد!
-ولی...من...اخه من تغییری نکردم
-به من اطلاع دادن شما گوشت زیاد میخورید و این برای تولتون خوب نیس
ته بیچاره به الفاش نگا کرد اخه مگ میشه گوشت و پروتئین برای بچه بد باشه اونم وقتی فقط یه بار در هفتس؟
و بعد اون جیم دیگ کمتر غذا میورد با اینکه خودشم شک کرده بود ولی دکتر ک دیگ دروغ نداشت بگه
چون بیشتر حرکتا با ملکه بود و نزدیک یک ماه دیگ کاری با ته نداشت این دفعه یون سو بود ک میخواست زخمی به امگای حامله بزنه
بیخیال هیکل رو فرمش شده بود و سه تا سه تا بشقاب پر میکرد
ملکه از کارش مونده بود ولی چیزی نمیگفت چون میدونست اون کاراش برای چیه و خوشحال بود ک اونم داره یه حرکتی برای آینده خودش میکنه
و اینطوری شد ک غذای کمتری به ته میرسید و بعضی روزا جز سالاد چیزی بهش نمیدادن چون غذا تموم شده بود و حتی اگرم مونده بود دستمالی شده بود و قیافه خوبی نداشت
ماه چهارم ته بود و اونقدر لاغر بود ک تنها جای تقریبا توپر بدنش همون شکمش بود
جیم مشکوک بود ولی چون ته چیزی نمیگفت پس مشکلیم نبود
ولی یه شب ته اونقدر شکمش تیر کشید ک دیگ نتونست طاقت بیاره
نصفه شب بود ک اروم الفاشو بیدار کرد و به چهره خواب الود و اخموش اروم توضیح داد
-م..میشه برام غذا درست کنی؟
جیم نگاهی به ساعت کرد ک چهار صبح و نشون میداد
ته به آلفاش اعتماد داشت و میدونست پسش نمیزنه و همینم شد
جیم با بالا تنه لخت امگای نحیفشو بغل کرد و نصفه شب توی اشپزخونه رفت و ته مثه پاپی دورش میچرخید و بازوهاشو میبوسید
جیم اخم کرده و خشن به نظر میرسید ولی داشت برای امگاش جاجانگمیون درست میکرد
علاقه ته به جیم بدون معاشقه یا حرفای احساسی هنوز میتپید
وقتی الفاش جاجانگمیون و تخم مرغارو با ترشی براش چید داشت بال درمیورد
جیم اروم براش پیشبند بست و به چهره ذوق زدش نگا کرد
موهای نرمشو نوازش کرد و گذاشت از غذاش لذت ببره و خودش رو پای ته خوابید
بینیشو به شکم گوگولی اون چسبونده بود و خوشحال از اینکه یه نینی داره سیر میشه به خواب رفت و ته تا ته کاسشو دراورده بود
اروم موهای مرد و نوازش میکرد و دودل بود ک بهش بگه غذاش کمه یا نه
نمیدونست نینیش چقد دیگ میتونس اون سوتغذیه رو تحمل کنه و دم نزنه
الفاش از خواب بیدار شد و دوباره بغلش کرد تا توی تخت ببرتش و ته با چشای گندش به شوالیه قهرمان جذابش خیره بود و لبشو کوتاه و نرم میبوسید و جیم از خداخواسته جواب اون ماماپیشی کیوت میداد و شکم گوگولیشو نوازش میکرد تا بینشون فرق نزاشته باشه
و با این وضع ته امیدوار بود ک میشه همه چیزو تحمل کرد
تا وقتی جیمین هست...

White BunnyWhere stories live. Discover now